You are currently browsing the monthly archive for فوریه 2010.

به نام خدای مهربون

موسیقی متن : خورشید
آرزو(همایون شجریان-خورشید آرزو)

انگار دارم آدم
تکراری می شم؛برای دیگران رو نمی دونم برای خودم که این مدلی حس می کنم…

نمی دونم چرا جدیداً
ها این مدلی شدم!حرف خوب هم بهم می زنن دمغ می شم و می رم تو خودم و تو این حال و
هوا همایون شجریان هم بدفرم با روح و روانم بازی می کنه؛چه می کنه با من صدای این آدم…بگذار
ببوسمت ای نوشخند صبح،بگذار بنوشمت ای چشمه ی شراب،بیمار خنده های توام،بیشتر بخند!،خورشید
آرزوی منی،گرمتر بتاب…می خونه و آتیش می کشه به من…

این موضوع ولنتاین و
اینا کلاً برای من مورد مسخره ای بود و مخصوصاً انقدر همه گیر شد من واقعاً بهش حس
بدی پیدا کردم اما امسال هر کی به من گفت ولنتاینت مبارک انگار که باید می شنیدم و
شکنجه می شدم…یاد سال گذشته بخیر…بعضی وقتا چیزی که برات مهم نیست وقتی از دهن
گوینده ی محبوب شنیده می شه مهم می شه و وقتی او نگه گویی که دنیا یک دست هم تبریک
بگن فایده نداره(مثل تولد پارسالم،که عالم و آدم گفتن و …)چون اصولاً مدلیه که
باید یکی به آدم بگه بقیه هم می گن انگار می گن تو کسی رو دوست داری و روزتون باهم
مبارک دریغ که نمی دونن…

بگذار سر به سینه ی
من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را،شاید که بیش از این نپسندی به کار
عشق،آزار این رمیده ی سر در کمند را…

اصلاً بحث اینشم
نبود؛امشب با مامان رفته بودیم واس سفارشات نقاشی خونه و مخلفاتش؛باز سر سخن باز
شد…

دیشب کتاب
«فلسفه ی نیایش» دکتر شریعتی رو می خوندم یه جایی یه حرفی رو می زنه که
هنگام خوندش حس کردم شدیداً زیر سؤالم : نیایش نشان داده است که انسان هر چه که
بخواهد می گیرد و هر دری را که بزند به رویش گشوده می شود،دعا باید به صورت تهاجم
انجام شود
…بعد داستان نابینایی رو می گوید که دامان حضرت عیسی رو گرفته بوده
و ول نمی کرده و می خواسته که بینا بشه و عیسی(ع) می فرماید ایمانت تورا شفا
داد…

حالا این ها چه ربطی
بهم داشت؟

بحث سر این بود با
مامانم،که تو طول این یه سال جرأت نکردم از خدا بخوام که «م» رو در
کنارم قرار بده به عنوان همدم و یار جداناشدنی…

عملآً این دکتر بزرگ
تیشه ای زد به تمام وجودم؛نمی گم ایمان دارم که ایمان داشتن اصلاً کار آسونی نیست،منم
باید فعلاً خودم رو درست کنم تو امورات جاریه اخلاقی موندم،ایمان داشتن طلبم اما
اعتقادم چیز دیگر بود که فکر می کردم اصرار من به خدا یا خواستن دیگری از او شاید
پسامدهایی داشته باشه که نخواهمش بهتر باشه!!!؛

با ایمان این حرف رو
می زنم : جرأت نکردم تا بحال بگم خدایا این لطف رو در حقم کن و «م» رو
یارم کن چون ایمان دارم!!!که بیش از حدی که کسی محبوب و معشوقش رو دوست داره،دوستش داشتم!ایمان دارم !!!بیش از
حد نگرانش بودم که نکنه اونی نباشم که لیاقتش رو داره؛(دچار خودکم بینی نبودم
هرگز،به خصوصیات خوب خودم کاملآً واقفم شدیداً هم علاقه دارم تقویتشون کنم و بدی
ها رو از خودم بیرون بریزم )اما حسی که من در موردش دارم و داشتم قابلیت توصیف در
حالت عادی رو نداره چیزی که برای هر کسی که دوست داشته باشم خواهانم ودر مورد
«م» بیش از چیزی بوده که شاید می شود فکرش رو کرد؛

پریروزا بود به دوستم
می گفتم : نمی دونی چقدر سخته یکی رو بیش از هر چیزی با خلوص کامل دوست داشته باشی
و همه چیزای خوب رو براش بخواهی و همین هم باشه مشکلت؛که نکنه اگر دعا می کردم و
خدا این لطف رو بهم می کرد یه روزی باهاش کوچکترین ناخوش اخلاقی!!!(نه حتی
بداخلاقی) می کردم،یه روزی اون چیزی که شایستش هست و اون چیزی که از دید خودم
خوشبختیست رو براش فراهم نکنم؛از خودم می ترسم؛معتقدم هر چیزی که بخواهیم دست
خودمونه تو امور جاری دنیا و می شه بدست آورد با تلاش و کوشش و می دونمم که کم نمی
ذارم و تا جون دارم تلاش می کنم اما می ترسم یه روزی کوچکترین تنبلی می کردم و
خودم از خودم بدم بیاد؛مطمئنم هستم که عمراً نمی کنم ؛ واس ایناس که از قادرترین
توانایان و منقلب کننده قلوب!!!نخواستم تا …

نوشته ی دکتر رو
خوندم،زیر سؤال خودم رو حس کردم؛هر چی خودم رو برسی کردم دیدم ایمان دارم به این
که بیش از آن چه کسی در حد توان داشته باشد دوستش دارم،بیش از آن چه می شود،عزم
تلاش دارم؛ایمان به چی ندارم پس؟؟؟نکنه این نشونه ی بی ایمانیه که آرزوی خوشبختیش
رو دارم حتی کنار کسی که خودم نباشم؟این که حس خوشبختی او برام مهم تر از وجودش در
کنارم باشه،این نشونه ی بی ایمانیمه؟؟؟

باور کنید این حرفا
از روی از خودگذشتگی یا ژست های روشن فکرانه نیست!هیچ کس به اندازه ی من شوق اورو
نداره،باور دارم هیچ کس انقدر شوق نمی تونه داشته باشه!(با این همه فاصله و پس زنی
و از خود راندن ها)هیچ کس به اندازه ی من تو دلش با هزاران لفظ زیبا اورو زیر لب ننامیده
با دیدن کوچکترین عکس هاش و با یادش؛…اما نتونستم بگم خدایا باشه پیشم با این که
تمام وجودم آرزوی لحظه ای بی پرده ابراز محبت کردن و زدن حرفایی بوده که تو دل
داشتم؛آرزو داشتم!آرزو؛باور کنید آرزو داشتم و دارم و دارم و دارم اما چه باید
کنم؟اما بیشتر از بودنش در کنارم شاد بودنش و خوشحال بودنش برام مهمه هر جا و با
هر کس،فقط همیشه شاد باشه…

این نامردیه که متهمم کنید به ترسو بودن؛نامردیه
تمامه،خیلی…تمام تلاشم رو می کنم،اصلاً هم از رویارویی با مشکلات یا بداخلاقی یا
نمی دونم کم محلی و بی محلی و هر چیزی که هر دختری ممکنه فکر کنه طرف ترسو و بزدله
ندارم،آرزو هم می کنم اگر…………….حتماً آرزوی  بودنش رو در کنارم به ترتیبی که فقط در حد توان
اوست فراهم کنه اما از خدا می خوام که بیش از دل من به فکر خوشبختی او باشه؛…

برام دعا کنید
دوستان،دعا کنید…

ایمان- -25 بهمن 1388

ادامهٔ مطلب »

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

به نام خدای مهربون

چند روزی بود می خواستم در موردش بنویسم،در مورد یه دوستی که هیچ وقت
حرف نمی زنه اما امروز یه کاری کرد که هم گریم رو درآورد هم مجبورم کرد بنویسم .

پارسال عطرین که می خواست بره مسافرت فنچش رو آورد گذاشت تو اتاقم
گفتش من نیستم تو ازش نگهداری کن…رفتش و بعد از 10،15 روز که برگشت دیگه نبردش و
گذاشت تو اتاقم بمونه؛هیچ وقت تا همین الآنش فکر نکردم که فنچ منه همیشه فکر می
کنم بالاخره عطرین بیاد ببرتش؛از یه طرف دوست دارم خودم بدم بره که خودخواسته باشه
از طرفیم می ترسم زبونم لال چیزیش بشه؛اما عطرین اصلاً عین خیالشم نیست،گذاشتتش
پیش من…

تو این یه سالی که این فنچ تو اتاقمه دیگه بهم عادت کردیم،یه جور
خاصیه،انگار می فهمه؛راستی نگفتم نر هم هست…

حالا چی جوری می فهمه؟نمونه هاییش این جوری که بازی هایی که می کنه به
هر کدوم که دقت می کنی می بینی حرکاتش منظمه،از یه فاصله ی خاصی می پره،رو جای
خاصی می پره و …

موقعی که تشنش می شه یا گرسنش روی ظرف چیزی که می خواد هی می پره،هی
می پره رو اون وسیله ای که وسط قفسش و می پره رو ظرف آب یا غذا…چند وقتیم هستش
آقا با کلاس شده شنا می فرمایند،اصولاً قبلاً که بچه بود 3 4 روز زودتر آبش تموم
نمی شد الآن دیگه رسیده به یه روزو نیم چون آب رو که براش می ریزی همون اول نصفش
رو صرف آب تنی می کنه؛

خیلی اذیت می شه پیش من؛اینا باید شب می شه دیگه خوابیده باشن(هوا
تاریک می شه)اما تا وقتی که من بیدارم و چراغ روشنه می شینه،هی چرت می زنه یا هی
می خونه یا واس خودش بازی می کنه…

اما عادتای جالبیم داره؛مثلاً غیر من کسی نمی تونه به راحتی آب و غذاش
رو شارژ کنه،هر کی غیر خودم میاد تو اتاق،خودش رو می کوبه به قفس،همه می گن چرا
دیوونه بازی در میاره؟اما انگار دیگه هم صدام رو می شناسه هم نمی دونم بو می کنه
چی جوریه که وقتی خونه نیستم و بر می گردم در رو باز می کنم داد و بیداد راه می
ندازه…هوا که تاریک می شه واس خوابش می ره گوشه قفسش،باید اون جا بخوابه،بعضی
شبا از سر و صدا می ترسه یه دفعه تو قفسش خودش رو می زنه این ور اون ور باید بیدار
شم چراغ رو روشن کنم،بمونم تا بره گوشه بشینه،مطمئن شد خبری نیست چراغ رو خاموش
کنم .

یه چیزی که هست و من رو خیلی اذیت می کنه تنهاییشه؛اون اوایل بچگی هاش،عطرین،مادش
رو دو بار خرید دو بارش هم مرد،دیگه براش نگرفت…منم می ترسم باز بگیرم بمیره هر
چند فکر کنم اون موقع جوون بودن و جاهل احتمالاً این به اون زور می گفته اونم دق
کرده مرده؛اما خیلی تنهاس این رو کاملاً حس می کنم وقتی این روزا که نزدیک بهار می
شیم گنجشکا می خونن،می شنوه،بلند بلند داد و بیداد راه می ندازه…امروز اما یه
کاری کرد که واقعاً ترسیدم؛داشتم آهنگ گوش می دادم ملایمم بود؛دیدم شروع کرد خودش
رو به قفس زدن،آهنگ رو خاموش کردم دیدم بازم داره همون کارو می کنه،دیدم صدای
گنجشکارو می شنوه انگار باز…رفتم کنار قفسش ایستادم،گریم گرفت…یه دفعه ساکت شد
اما این جوری درست نمی شه باید بشینیم یه قول و قراری با هم بذاریم اگر مادش رو
گرفتیم براش رعایت کنه،حق خوری نکنه و باز دق نده بیچاره هارو تا خودش از این
تنهایی دق نکنه؛دوست داشتم آزادش می کردم اما انقدر کوچیکه و ترسو یه گنجشکم که هم
قد و قواره خودشه یه نوک بزنه بهش مرده،بعدش سوسول بار اومده غذا نمی تونه گیر بیاره
واس خودش .

ایمان – یه فنچ با احساس – 21 بهمن 1388


ادامهٔ مطلب »

به نام خدای مهربون


موسیقی متن : شب گریه(ابی- ستاره های سربی)

ساعت داره دیر وقت رو نشون می ده؛یه لحظه اومدم
گریزی بزنم به مثلاً کارهای ادبیم،یکیشون رو یه دفعه هوس کردم بخونم؛خوندم و تموم
شد،یه قطره کوچولو از کنار چشم راستم سُر خوردُ،اومد پایین؛نمی دونم اثرات خواب یا
چیز دیگری…

این نوشته و یه نوشته ی دیگه از لحاظ ادبی و
احساسی برام جز افتخارآمیزترین هاست در عین حال ازشون به عنوان پرپرشده ها هم یاد
می کنم…این نوشته حس و حالی دارد عجیب…در یک مرحله ی گذری نوشته شده که کاش
اون زمان اصلاً اتفاق نمی افتاد،جناب شاعر خودش هم این جا ظاهراً می دونه چه گذره
بدی داره می کنه که این چنین نوشته ای رو می نویسه…

این نوشته رو می خونم و به حال خودم غصه می
خورم،هر چند گذشته برای یادگیری است،فقط ؛و غصه خوردن نداره!!!غصه و حسرت برای کسانیه
که دوسشون داری و خوبن و …از دست می رن و الا هیچ بدی موندگار نبوده و نیست؛این
غصه ی منم شاید برای همینه که کاش این چنین شعری هیچ وقت گفته نمی شد؛هیچ وقت شعر
عاشقانه ای نمی سرودم تا به جاش تمام وجودم و عشقم و روحم رو به پای یکی می ریختم
و جونم رو فداش می کردم،کسی که نمی دونم کجاس…کاش هیچ وقت از هیچکسی خوشم نمی
اومد و فقط و فقط یه اسم،دو تا چشم و یه وجود و یه روح تو شعرام ستایش می شدن(منظور
مدحه)؛شاید هیچ کسی قدر من این رو حس نکنه که زیباترین احساسات بپای کسانی که یا
درکش نمی کنن یا بهش شک دارن،پرپر می شه یعنی چی…چقدر حس تحقیر،چقدر حس قدرناشناسی،چثدر
حس این که فکر کنی آخه این چه دنیایی پس که دیگه توش حسای خوب هیچ خریداری
نداره…

شاید تو این ماه های پایانی 23 سالگی ِپرغم و
روزهای غمگین تره صفر آروم تو دلم بگم :»م» کاش تو بودی اون آدم و بعدش
بلافاصله با صدای بلند بگم خدایا داده و نداده ات رو شکر،من که از حکمت همه چیزت
بی خبرم ،حرفایی که از رو نادونی می زنم خودت ببخش…درست یا غلطش رو نمی دونم خدا
ولی تو از دلم باخبری،از خلوصم وعمق دوست داشتنم باخبری و دریغ که وسیله ی ابرازش
در من وجود نداره…

این شعر رو مخصوصاً قسمت آخرش شدیداً با این روزای
من همخونی داره .

خدایا شکرت؛منو ببخش فقط همین .

ایمان-پَرپَر- نیمه شب 18 بهمن 1388

کمی تا به سحر

این نفس باز،کمی
تا به سحر،خواهد مرد

باز این باد غم
یار مرا تا به کجا خواهد برد؟

ره به این طول و
درازی پس چرا زود برفت؟

عاقبت این دل
عاشق به کجا یاد تورا خواهد برد؟

می رود باز به
سوی تو دلم پر بزند

عشق را بر سر هر
بارگهی سر بزند

این نبودست چنین
پاسخ همیاری من

می روم تا به در
خانه ی تو سر بزنم

دست و دل شویم
از  بار گنه بار دگر

هرگز نشوم خسته
ی کوی و قفس یار دگر

من هنوزم به خدا
عاشق آن چشم توام

می روم تا،نشوم
مایه ی آزار نگاه تو دگر

آخرین کار سال
1386-26 اسفند ماه

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی