You are currently browsing the category archive for the ‘سرخوشانه ها’ category.

به نام خداوند مهربان

در طی دوران آموزشی،هر وقت که بین رفت و آمدهام از پادگان فاصله ی چند روزه افتاد،زمانی که توی خونه گذراندم به دلیل اینکه نتوانستم به موقع از آن حال و هوا فاصله گرفته و با فضای بیرون خودم را تطبیق دهم،بیهوده طی شده،حکایت دیروز و امروز من هم چنین بود .

امروز عصر به همراه حامد* رفتیم تا نشانه های درجاتمون رو بخریم و نصب کنیم .بعد از طی زمان طولانی از عمرمان که چشم بر زمین گذشته امروز به طرز عجیبی بانوان پاکدامن توجهم را به سوی خودشان جلب می کردند و تعجب کار در افزایش زیبایی چهره ها بود حالا نمی دانم این ها سابقاً بودند و من نمی دیدم یا نبودند و من باز هم نمی دیدم!بگذریم که هر چه بودند و هستند خدا برای مردان زندگیشان من جمله برادرها و پدرهای راستکی و دروغکی و دوست پسرهای اولیه و ثانویه اشان-البته آن ها که جزء جماعت مذکور نیستند پوزش بنده را بپذیرند-نگهشان دارد .

از هر چه بگذریم باید گفت که با نزدیک به بیست و پنج سال ما هم دلمان خواست،آخر با این همه تنهایی هر کسی را می بینی یک دستش در دماغش است و دست دیگرش در دست دختری و این وسط ما تنها و یارقوز(شک در املا)!نمی شود دیگر .

با این توصیفات به همراه حامد رفتیم جایی که بشود یک هات چاکلتی-البته به نیت چای زعفرانی رفتیم اما نظرمان عوض شد-بخوریم و صحبتی کنیم و حامد هم نقش دودکش را ایفا کرده و هی سیگارش رو فوت کند!نوشیدنی مذکور را که خوردیم شروع به بحث های اخلاقی و فلسفی و تاریخیمان که کردیم،دو عدد بانوی پاکدامن با ماشین گران بها شده اشان جلوی آن محل ایستادند؛توجه نکردم که چیزی خریدند یا نه،زیرا که گرم بحث بودیم و اصولاً به خانوم ها زیاد توجه نمی کنم!اما مگر گذاشتند که توجه نکنیم!خانوم راننده هر چه زور می زد ماشینش را نمی توانست در بیاورد و در آن شیب ماشین هی رو به عقب بر می گشت،ناگهان اشارتی با سرش به شخص شخیصم کرد که بیا اینجا بیا اینجا،دیدم که نامردیست اگر در آن وضع دو بانو را تنها بگذارم،خودم را با مقدار زیادی خفنیّت!به کنار خانوم شاگرد راننده رساندم و گفتم فلان کار رو بکن و بعدش فلان کار دیگر را و در بیا،گفت همین کارو کردم اما نشد،می دونستم که می گه همین کارو می کنم اما عملش نمی کنه!خلاصه جلوی چشممان سعیش را کرد اما نتوانست دیگر!این بار دستی کشید و گفت بیا بشین خودت درش بیار،نمی دانم چرا اما گفتم نه!خودت باز سعی کن،گفت : خوب بیا دیگه!منم فاصله گرفتم و اومدم عقب و یک آقایی از عقب تر اومد و نشست و خانوم راننده پیاده شد و اون آقا با شاگرد عزیز ماشین را درآوردند و نمی دانم چرا رفتند دورکی با هم زدند و برگشتند!به قیافه هایشان نمی آمد که فکر خیلی خوب یا خیلی بدی در موردشان کرد اما نمی دانم چرا نرفتم!و ماشینشان در نیاوردم!

بعد از این ماجرا بحثای عاطفی و احساسی با حامد در پیش گرفتیم و او گفت و من گفتم و در آخر حامد یک جمله ی بیاد ماندنی گفت که مرا یاد خاطره ای انداخت که برایش تعریف کردم .

آن جمله این بود : دخترها نمی دونند،یکی چقدر حاضره براشون از داشته هاش بگذره،یکی رو می بینی صد(هزار) تومن پول تو جیبشه و همش رو برای طرف خرج می کنه و یکی فقط ماهی یک(میلیون) تومن درآمدشه و صد تومن خرج می کنه!

حرف حامد یادم انداخت که هر چی داشتم و نداشتم در طول ماه برای معشوقم خرج کرده بودم،کلاً پنج هزار تومن ته جیبم مونده بود تا دو سه روز بعدش که سر ماه می شد!و پول دستم می رسید و حقوق ماهم رو هم از قلم چی می گرفتم و بابام هم خرجی ماهیانه می گذاشت توی جیبم،نمی خواستم به بابام بگم که بهم پول بده!توی خونه ی خالم دیدم یکی از خاله هام یک لاک خیلی خوشرنگ برای خودش خریده،ازش پرسیدم از کجا گرفتی،بهم آدرس داد!سر راه که بر می گشتم،رفتم و با همون پول براش همون لاک رو خریدم!چون می دونستم عاشق لاک زدن به ناخن هاشِ،نه پولی از کسی قرض گرفتم،نه چیزی اما معشوق در آینده خیانتکار را دلشاد کردم .

*لازم به ذکر است که حامد جزء بچه های اهل مطالعه ایست که در پادگان با هم آشنا شدیم و با تمامی اختلافات فکری و اخلاقی،بودنِ در کنارش علاوه بر افزوده شدن بر سطح اطلاعات بخاطر شادابی و شوخ بودنش حس بسیار خوبی به من منتقل می کند .

30 فروردین 1390

به نام خداوند مهربان

در اوج بحران روحی چه قری افتاده تو دست و کمر من!!!البته با استعانت از آهنگ لحظه های عاشقی از مرحوم جهان .البته اگر کمی به حالت عادی فکر کنم اشک و گریه می خواد وسط این قرها منو بکشه .

پ.ن :این آهنگ زیبا رو می تونید از اینجا گوش بدید .لطفاً ماکزیمم والیوم.

13 فروردین 1390

به نام خداوند مهربان

این چند وقت سخن خاصی برای گفتن وجود ندارد،فعلاً قصد دارم زندگی کنم و در زندگی واقعی و غیرمجازی،در حد توان،عیار حرف هایم را بسنجم .

وبلاگمان را هم که فیلتر کردند مبادا که گفته باشیم دوستش داریم .

چه میشود کرد دیگر،وردپرس و بلاگر را فعلاً از زیر تیغشان گذرانده اند بلکه 25 ام بهمن هم بیاید و برود و بعد بگویند ما دیکتاتور نیستیم،دیکتاتور فقط حسنی نامبارک بود و ما مبارکیم و از این حرف ها و از آن طرف اخوان المسلمین بیانیه ندهد و مشخص نشود که کدام ملت ذلیل است و کدام ملت پیروز و انقلاب از چه نوعش به کجا صادر شده .

بگذریم،فعلاً که فیلتریم!خودمان هم که تا چند روز آینده یک جورهایی فیلتر خواهیم شد،خدا بزرگ است،انشالله با همین وضع برای اندک خوانندگانمان،اندک نوشته هایم را پست خواهم کرد .

24 بهمن 1389

به نام خداوند مهربان

مدتیست که حس می کنم بین بالا رفتن سن و نگفتن حرف های دلی در وجودم رابطه ی مستقیمی برقرار شده .ترس از دلدادگی و دلبران و در نتیجه بی پشت و پناهی عاطفی من رو بیش از همیشه ترسو کرده .

بذر بی اعتمادی مدت ها پیش با قطره قطره ی اشک هایم آبیاری شد .رویش و جان گرفتن نهال تنومند بی اعتمادی اتفاق عجیبی نیست .

پ.ن .1 : شاید بحث از دل شود اما حرف دلدادگی وجود ندارد،همه اش شده بررسی چنین و چنانیش؛بیخود شدن رخ نمی دهد،نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی .
پ.ن.2 :یکی دل همایونی مارا ببرد تا کمی دیوانگی کنیم حداقل .
پ.ن.3 : پیشنهاد می کنم دلبر از استاد شهرام ناظری  رو بشنوید .

5 بهمن 1389

به نام خداوند مهربان

یکی از روزهای تابستان به پیشنهاد معین و رضا،بستنی فروشی همیشگیمان را بیخیال شده و رفتیم به جای دیگری؛در حال تناول بودیم که یک ریو نوک مدادی با راننده ی مردی تقریباً مسن و خانومی با همان سن و سال به همراه دختری که هم سن و سال ما به نظر می آمد نگه داشت و دختر و آن خانوم که مادرش به نظر می رسید رفتند و بستنی گرفتند و مشغول خوردن شدند .اصلاً ندیدم که دختر چه قیافه ای دارد که بگویم از قیافه اش خوشم آمد یا ظاهرش طور خاصی بود که توجهم را جلب کند تنها نکته ای که برایم جالب بود آرامشی بود که از کنار هم بودنشان به من می رسید .

امشب که با مامانم برای خرید رفته بودیم ،مادر و دختری وارد مغازه شدند ،مادر تقریباً  سن و سالی بالاتر از پنجاه و دخترش یا هم سن و سال خودم بود یا کمی این ور و آن ور؛دختر ورد زبانش بود : مامان اینم می خوای؟اینم بخریم؟سادگی در وجودشان موج می زد،نه دختر جزء دخترانی که تنفر در دلم بر می انگیزند واعتماد به نفس بدون آرایشِ زیاد بیرون آمدن را دارند و اعتقاد به فتانه گری دارند،بود و نه مادرش ظاهری چون زنان سانتی مانتال امروزی داشت .مامانم داشت اجناسی که می خواست را برمی داشت و من ایستاده بودم و از فضای صمیمانه ای که آن دو در آن محیط کوچک برایم رقم زده بودند استشمام می کردم،آرامش تمام وجودم را پر کرده بود،آن قدر بود که پایمان را از مغازه بیرون نگذاشته،گفتم : مامان دیدی چقدر ساده بودن؟برای اینکه تعریفی هم ارائه داده باشم به اصطلاح تعریفی خودم گفتم : دیدی دختره چقدر خنگ بود؟*

چند وقت پیش به محمدرضا می گفتم،چند سال پیش که دوران حماقت کبری را سپری می کردم همین دختران رنگی پنگی که واقعاً امروزه تاب تحمل چهره هایشان را ندارم-با عرض معذرت نسبت به تمامی کسانی که ممکن است چنین ظاهری داشته باشند،قصد توهین ندارم و نمی دانم که شما چگونه اید-می دیدم،تصور می کردم که این ها چقدر خفن و باکلاس و خوبن!اما نمی دانم چه شده که چند وقتیست به طرز عجیبی تمایل به خانواده های سنتیِ عمیقِ با فرهنگِ ساده پیدا کرده ام .

در این جو پر از ریا که همه می کوشند وجود و ظاهرشان را با خودنمایی و ساختن چهره های عجیب غریب به خیال خودشان زیبا کنند،نمی دانم چرا این گونه سادگی و سنتی بودن روح مرا به تسخیر خودش در می آورد .

*این خنگ جزء تعریف های منه،یعنی اگر به کسی گفتم چقدر خنگ بود یعنی چقدر خوب بود و هزارتا خوبی دیگه،اگر بهتون گفتم خنگ خوشحال باشید البته لحن گفتن نقش به سزایی در تفهیم این معنا داره .

خنگ!-6 آذرماه 1389

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی