به نام خداوند مهربان

امروز غروب دلگیری رو در حین قدم زدن با مامانم توی پارک سپری کردم .همش با خودم می گفتم خوش به حال اونایی که روشون می شه از خدا،به حق نه با پررویی و بی شرمی،یه همراه مهربون و باوفا و سالم طلب کنند .

داستان منم شده از اینجا رونده و از جای دیگه مونده .روووونده ی بی وفایی و خیانت های پی در پی دیگران و موووونده برای رو زدن به خدا نه دیگران .چه کردم با خودم من؟

افسوس بر من،افسوس برمن،افسوس،افسوس،افسوس…افسوس،گوهر خود را فشاندم در پای بت هایی که باید می شکستم .چه تکراری!

از افسوس خوردن بدم میاد اما از اینکه دانسته اجازه می دادم بهم بد کنند و ظلم در حقم بشه حرصم می گیره که چرا دلم نمیومد،چرا مراعات عالم و آدم رو می کردم،چرا کسی نبود بگه اینکه آدم دودره بازی نیست ما اینو دودر نکنیم؟

مثل جوونای ببو حرف می زنم،نه؟

خوشابحال اونایی که توی کارنامشون غیر از بدی و خیانت نکردن در حق دیگران!تعداد خیانت هایی هم که بهشون شده،صفره .

3 اردی بهشت 1390