You are currently browsing the monthly archive for سپتامبر 2010.

به نام خدای مهربون

امروز یکی از روزهای پرکار زندگی من بود،آن قدر که اگر قرار باشد اتفاقات امروز را بنویسم،به راحتی،یک هفته، وبلاگم با پست های مربوط به امروز،بروز خواهد شد .

از دیروز با یکی از دوستان که مدرک ISO 9001 من را تحویل گرفته بود،قرار داشتم تا ببینمش و آن یک برگه ی کاغذ را ازو بگیرم و از آن طرف صبحش مطلع شدم که خواهر،ملقب به ساناز،قصد کرده که من را از حالتی که می گوید افسردگی و این هاست نجات بدهد و خوب به تبع به صورت حضوری .

رفتم،مدرک رو گرفتم، ساناز رو دیدم و شروع کردیم به صحبت،ترکید و رفتیم نشستیم  و صحبت کردیم،به فاصله ی نزدیک به دو متر از هم نشسته بودیم و صحبت و درد و دل می کردیم و ساناز منو مشاوره می کرد و از بس نشستیم که یکی از اراذل و اوباش حراست آمد و گیر داد که نسبتتان و این حرف ها و آن قدر گیر داد تا کاسه ی صبر من پر شد و خوب اگر ساناز نمی گفت بیخیال شو مسلماً امروز یک حراستی آویزان در وسط دانشگاه می دیدیم که خوب دلیل این جوش آوردن هم این موارد بود : طبق معمول پررو بازی یه آدمِ بی فرهنگِ بی سواد،اتهام به ساناز که شما دوستید-من روی خودم خونسردی بیشتری بخرج می دهم-و هم سؤال من رو که مگه خودت دختر نداری،مگه خودت خواهر نداری که این طور با دختر مردم صحبت می کنی که اگر نمی دونی بدون مثل خواهر می مونه برام،به طرز بدی جواب داد و از طرفی حرف مفت به غایت زد و خوب باید جوش میاوردم که واقعاً در خودم می دیدم علاوه بر فحاشی در حد ادب به حراستی عزیز،خرخره ای بجوم که خوب ساناز جلوی منو گرفت،خدا می دونه بدون بلوف .

این وسط ساناز خنگ بازی درآورد،کارتش رو گذاشت کف دست طرف و خوب مدرک پیش دانشگاهی من هم از روی بی شعوری و نفهمی حراست از وسایلم سرقت شد و خوب من که کارم با دانشگاه تمام شده و مراحل آخر اخذ مدرک را سپری می کنم از وقتی که ساناز دنبال کارهاش بود تا کارتش رو بگیره رفتم و سعی کردم هر چند اندک اما کارهای مدرک رو سریع تر انجام بدم که در این بین من با واژه و پُستی بنام «نامه رسان» به طور عمیقی آشنا شدم و قضایایی داشتیم و بعد هم دنبال ساناز گشتم در به در از این حراست به اون حراست و آخرش فهمیدم بردنش روابط عمومی .

دو سه ساعت ساناز رو ارشاد کرده بودند که این پسره چیه و این قضایا-یارو اصلاً نمی فهمید هر چی می گفتم: این دختر مثل خواهر من می مونه،نفهم-و این وسط حرفی زده بودند که خستگی تمامی روز و اتفاقاتش تا آن لحظه را برایم برطرف کرد که از بدی هایم به این نکته اشاره داشتند : این پسر(شخص ایمان)سال گذشته توی فتنه ها شرکت داشته و عکسش رو هم داریم که با شنیدن این کلمه از ساناز بقدری آرام شدم و دلگرم که اندازه اش را خدا می داند .

اگر فتنه ای کردیم در مقابل خون آن ها که رفتند ذره ای ارزش نداشت،تا شب فقط به این فکر می کردم ،فتنه گری که بمن نسبتش می دهند از لحاظ ارزشی هیچ ارزشی در برابر فتنه ای که ندا و سهراب و باقی شهدا در دلم بپا کردند،نداشت اگر انقدر ارزشش دهیم که بگوییم فتنه گر بودم .

فتنه گر – 5 مهرماه 1389

به نام خدای مهربون

اگر به کسی بگویید شما از زیبایی برخوردارید،انسانی بسیار مثبت اندیش و خوش فکر و مهربان و دارای صفات خوب دیگر هستید،اگر در حقشان بزرگترین ظلم ها را هم کرده باشید آن چنان در مقابل شما نرم می شوند که تا مدتی هر چه دروغ بگویید،هر حرف ناحقی بزنید،فقط طوری بگویید که تصور ذهنیشان از خوبیشان برای خودشان و دیگران مخدوش نشود،ارادتمند شما خواهند بود.

متأسفانه فرهنگ بدی در جامعه ی ما وجود دارد که کم و بیش،اکثریت جامعه از آن برخوردارند و آن هم فرهنگ تملق گویی و تملق شنویست،حتی تمامی کسانی که تملق کسی را نمی گویند در شنیدن تملق از خودشان ضعف نشان می دهند؛تا زمانی که تأییدشان کنی تو را احترام می کنند-اگر احترام سرشان شود-اگر نکنید بهم میریزند،تمامی آن چیزی که به ناحق وجود دارد را فقط برای اینکه تأیید نشده اند به شما نسبت می دهند .

این حس تملق شنوی و عکس العمل در قبال آن را ابتدا بر روی خود و سپس بر روی دیگران بررسی کنید،ببینید چقدر انسان ها زیر و رو می شوند،رفتارشان،کلامشان چه در حضور شما و چه در نبود شما تغییر می کند،فقط کافیست امتحان کنید و عادلانه خود و دیگران را قضاوت کنید .

از تأیید شدن و تأیید کردن کسی،بی دلیل،متنفرم و تا بحال با کسی چنین رفتاری نکرده ام .اگر رفتاری به زعم خودم!اشتباه بوده،دوستانه به او نظرم را گفتم و دلیلم را و مخصوصاً نخواستم کسی را در جمعی رسوا کنم و حتی چوب همین را هم خوردم چون بسیاری آن قدر نسبت به خودشان دچار غرور و توهمند که خود را عاری از ایراد می دانند-بی شک این هم نوعی شرک است –و هم از دیگران تعریف کردم و باز هم چوبش را خوردم،در جمع  و خفا، تا احساس غرور کنند و اعتماد به نفسشان بالا برود-که هر چند بسیاری این اعتماد به نفس را خدادادی دارند گویا- و بعد نتوانستند بپذیرند که این به معنای تأیید همه ی نظرات و افکار و رفتارشان نیست .

حتی کار به جایی می رسد که اگر گوشه بگیری و چیزی نگویی هم مورد غضب خواهی بود .

همچنان معتقدم بزرگترین ظلم را در حق آدمی،دوست و آشنایی می کند که بی دلیل و بیش از اندازه خوبی را به رو می آورد و بهترین دوست کسیست که بجا،با دلیل،اشتباه را  گوشزد می کند .

متأسفانه آن چه در این جا فدا می شود،صداقت،روراستی-عدم دو رویی-،عدالت و حق و حقیقت است و آنچه جان می گیرد دروغ،ریا،بی عدالتی و توهم است .

پ.ن : این نوشته مخاطب خاص ندارد .

تأییدم کن وگرنه بمیر– 4 مهرماه 1389

به نام خدای مهربون

تو نمی دانی وقتی به تو می گویم «نمی شود ما با هم باشیم «و تو آن سوی تر می شکنی،من هزار بار بیشتر از تو خورد می شوم،بغضی راه گلویم می گیرد،راه نفس بر من می بندد و نمی دانم چه باید بگویم،چگونه باید بگویم .

به دوستی می گفتم : آن قدر خوب است که هیچ کس دیگری نمی تواند در شرایط عادی نخواهدتش اما من نمی توانم … .

نگفتم که به قول تو برای خودم اعتباری جمع کنم،نگفتم که به قول خودت مقاومت خودم را در برابر عشق سهمگینت نشان بدهم یا به آنی که فکر می کنی ذهنم را مشغول کرده،اثبات کنم که ببین دختری با تمامی این خوبی و زیبایی و ایمان و اعتقاد را پس زدم،که حسادتش را برانگیزم که خودت می دانی آبی که رفته به جوی بر نمی گردد که اگر برگردد همان آب نیست،گل و لای گرفتارش شده و این احساس، احساس آن زمان به او نیست که این همه ظن در تو ایجاد کند،که دلایلش را خودت بهتر از هر کسی می دانی که تو همیشه پای درد و دل هایم بودی و بعضی دوستان دیگرم،نگفتم بخاطر تمامی دلایلی که تصور می کنی تو را برای من وسیله ای کرده برای بالا رفتن،که بدان هیچ بالا رفتنی نبود،از هیچ جایی،از هیچ حسی جز تأسف،جز غم .*

باورت نمی شود اما غم تو بیش از هر غم دیگری دارد مرا از پای در می آورد؛نخواستم آنچه با من کردند با تو کنم،نخواستم این حست مزمن شده و رهاییت سخت گردد،نخواستم حتی به ماه برسد چه رسد به اینکه انتظار یک سالگی و دو سالگیش را بکشی ،اگر هیچ چیز را خوب نمی دانم این برایم اثبات شده که این حس هر چه بیشتر رشد کند،فراموشیش سخت تر است،من نخواستم که تو بیشتر از این بشکنی که شکستن تو غیر از غم برای من هیچ نداشت و ندارد .

برایت گفتم داستان من و تو و امثال ما چون شیشه و یادکنک است . شیشه ی صافی نبودم اما باور کن سنگشان مرا شکست،تکه تکه شدم،گوشه ای افتادم،تو از بد حادثه همان بادکنک زیبایی بودی که در آسمان،رها و بی حواس می چرخیدی،نمی دانم چه شد،چرا تو بمن خوردی و … .

من نخواستم که تو لحظه ای غمگین شوی اما باید چه می کردم ؟

من از آنچه در آینده دیدم،میترسم .

*اگر این را هم می نویسم قصدم چزاندن آن دیگری نیست،واقعیتیست که اکنون در من جاریست،آنچه مثبت بود از درونم می جوشید،همان طور که این دوست عزیزم را در جایگاهش به جان دوست دارم و از درونم می جوشد اما غم او و تمامی حس بدی که نسبت به دیگران دارم از درون جوشیده نیست،من هم،چون همه ی انسان ها ناراحت می شوم از هر رفتاری،چه،کسی مرا با دوست داشتنش چنین در غم غوطه دهد چه دیگران با رفتارشان برنجانندم .

پ.ن :  عکسی رو این دوست خیلی عزیز بهم هدیه کرد که لطف بی منتهایش نسبت به من بود که آنقدر بغض در گلو و اشک در چشمانم نشاند که تا امروز و نوشتن این پست جرأت نگاه کردنش را برای بار دوم نداشتم ،پایین همین نوشته می تونید این عکس رو ببینید که البته با اجازه ی خود این دوست به نوشتم اضافه کردم .

بادکنک – 3 مهرماه 1389

به نام خدای مهربون

سیل اشک از چشمان جاری شد،

پل میان قلب هایمان شکست

و تو برای همیشه در آن غرق شدی .

سیل – 2 مهرماه 1389

به نام خدای مهربون

از نزدیکای ساعت 7 غروب  همسایه ی بغلی ما پذیرای مهمانان عزیز و رنگ و وارنگ و خوش تیپ کرده و بتونه کشیده ایست که اکثراً زنگ خونه ی مارو می زنند و می پرسند آقای «ع»؟و ما هم می گوییم نه ،واحد شماره فلان را بزنید .

نکته ی جالب اینه،اکثر کسانی که  زنگ می زنند یکی دو تا خانوم  هستند که چسبیدند به آیفون-به شکلی که دماغشون توی لنزه- و بعدش یه آقایی هم از پشتشون در میاد و با هم میان بالا ؛با همین مشاهده گری می توان بر صدق آمار تعداد دختران ایرانی شش میلیون بیشتر از پسران است، صحه گذاشت .

بگذریم؛فقط آمدم بگویم ای لعنت به اون همسایه ی بغلی ای که شعور آپارتمان نشینی را ندارد و صدای برادر ارزشی،عارف و اهل قلم و خوش نوای ذوب در ولایت ، ساسی مانکن رو به صورتی که من حسش کنم بلند می کند .

پارتی می گیری جون مادرت ساسی مانکن نذار،اندی بذار،شهرام شب پره بذار،نمیدونم هر کی بلده شاد بخونه اما ازین اراذل آر اند بی نذارید ؛جون عمتون قسم دادم .

اگر کلاً نفرینت نکنم بخاطر  ساسی مانکنی که گذاشتی ازت نمی گذرم .

پارتی -1 مهرماه 1389

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی