You are currently browsing the category archive for the ‘دل نوشته ها’ category.

به نام خداوند مهربان

هر چه سعی می کنم خودم را در موقعیتی قرار ندهم که مامانم در مورد فلانی سؤال نپرسد،نمی شود که نمی شود،در این یک هفته،هر چه سعی کرده ام حول چیزهایی صحبت کنم که در ذهنش سؤالی درباره ی او شکل نگیرد،می بینم باز بی مقدمه و بی بهانه سؤال می کند .

امروز که دیگر گیر سه پیچ داده که یعنی چی؟چی شده؟مگه می شه بی خبری؟و … .

هر چه می پرسد،مدتی سکوت می کنم،چند ثانیه از سکوتم نگذشته که می پرسد : چی؟هان؟خوب چی شده؟؟؟

در جواب می گم هیچی و باز سکوت می کنم .بعضی وقت ها هم خودم رو می زنم به کوچه ی علی چپ،گویی که نشنیده ام چه می گوید اما می شنوم،بلندتر از تمام زمان هایی که می پرسید و می گفتم : حالش خوبه،فلان حرف بامزه رو می زنه یا ازش تعریف می کردم .

شب شده و رفتیم بیرون،وقتی داریم به سمت دیگر خیابان می رویم،ناگهان می پرسد : آخرش نگفتی چی شده که این همه مدت،دیگه هیچ حرفی ازش نمی زنی!

در جوابش نمی دونم دیگه چی باید بگم،یه لحظه می گم بذاری ه چیزی بگم شاید دیگه نپرسه،می گم : حتماً چیزی نیست که بخوام در موردش حرفی بزنم!

مامانم از دستم ناراحت می شه و بهم می گه : آهان از اون لحاظ،باشـــه!

مامانم رو هم ناراحت کردم اما چیکار کنم؟

سکوت می کنم تا دل خوشش نشکند که تصور می کرد به فلانی نمی آید که توانایی کشتن دلم را داشته باشد،نمی گویم تا از سادگی هایی که در طبق گذاشتیم و فلانی … .

مامان،خیلی حرف ها دارم اما حالا وقتش نیست،شاید هیچ وقت هم وقتش نباشد اما باور کن ما در این دنیا تنهاییم،این ها دنیایشان با ما تفاوت می کند .من نمی توانم تا مدت ها کارهایشان را توجیه کنم،فقط زمان می خواهم که بتوانم از یک جایی شروع کنم که باورت بشود!که بدانی پسرت هنوز که هنوز است ضربه خورش خوب است!هنوز زرنگ!!!بودن را یاد نگرفته .

تو سادگی و صداقت مرا دیدی و من سادگی های تو را،این ها از جنس ما نیستند!سادگی و صداقت برای ما و این ها جنس و تعریفش تفاوت می کند،برنده و بازنده هم،اگر امروز در چشمشان بازنده نباشیم روز دیگر خودمان در چشم خودمان بازنده خواهیم بود .

پ.ن.1 : امروز،سه سال کامل می شود که صورتم را به اصطلاح شیش تیغ نکرده ام .امسال که سربازم و در همین حد هم برای کوتاه کردن محاسن به ما گیر می دهند،به طرز عجیبی هوس شیش تیغ کردن به سرم زده و فرصتش پیش بیاد عملیش می کنم .

پ.ن.2 : سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .

4 اردی بهشت 1390

به نام خداوند مهربان

امروز غروب دلگیری رو در حین قدم زدن با مامانم توی پارک سپری کردم .همش با خودم می گفتم خوش به حال اونایی که روشون می شه از خدا،به حق نه با پررویی و بی شرمی،یه همراه مهربون و باوفا و سالم طلب کنند .

داستان منم شده از اینجا رونده و از جای دیگه مونده .روووونده ی بی وفایی و خیانت های پی در پی دیگران و موووونده برای رو زدن به خدا نه دیگران .چه کردم با خودم من؟

افسوس بر من،افسوس برمن،افسوس،افسوس،افسوس…افسوس،گوهر خود را فشاندم در پای بت هایی که باید می شکستم .چه تکراری!

از افسوس خوردن بدم میاد اما از اینکه دانسته اجازه می دادم بهم بد کنند و ظلم در حقم بشه حرصم می گیره که چرا دلم نمیومد،چرا مراعات عالم و آدم رو می کردم،چرا کسی نبود بگه اینکه آدم دودره بازی نیست ما اینو دودر نکنیم؟

مثل جوونای ببو حرف می زنم،نه؟

خوشابحال اونایی که توی کارنامشون غیر از بدی و خیانت نکردن در حق دیگران!تعداد خیانت هایی هم که بهشون شده،صفره .

3 اردی بهشت 1390

به نام خداوند مهربان

هیچ وقت،هیچ دلیلی پیدا نکردم تا باعث بشه از کسانی که با معشوق هایم سر و سر پیدا کردند،ناراحت بشم یا بدم بیاد چون اون ها نبودند که به اعتماد من خیانت می کردند .

من به آدم های خائن و غیرقابل اعتماد،اعتماد می کردم .پس من به خودم خیانت می کردم!

3 اردی بهشت 1390

به نام خداوند مهربان

در طی دوران آموزشی،هر وقت که بین رفت و آمدهام از پادگان فاصله ی چند روزه افتاد،زمانی که توی خونه گذراندم به دلیل اینکه نتوانستم به موقع از آن حال و هوا فاصله گرفته و با فضای بیرون خودم را تطبیق دهم،بیهوده طی شده،حکایت دیروز و امروز من هم چنین بود .

امروز عصر به همراه حامد* رفتیم تا نشانه های درجاتمون رو بخریم و نصب کنیم .بعد از طی زمان طولانی از عمرمان که چشم بر زمین گذشته امروز به طرز عجیبی بانوان پاکدامن توجهم را به سوی خودشان جلب می کردند و تعجب کار در افزایش زیبایی چهره ها بود حالا نمی دانم این ها سابقاً بودند و من نمی دیدم یا نبودند و من باز هم نمی دیدم!بگذریم که هر چه بودند و هستند خدا برای مردان زندگیشان من جمله برادرها و پدرهای راستکی و دروغکی و دوست پسرهای اولیه و ثانویه اشان-البته آن ها که جزء جماعت مذکور نیستند پوزش بنده را بپذیرند-نگهشان دارد .

از هر چه بگذریم باید گفت که با نزدیک به بیست و پنج سال ما هم دلمان خواست،آخر با این همه تنهایی هر کسی را می بینی یک دستش در دماغش است و دست دیگرش در دست دختری و این وسط ما تنها و یارقوز(شک در املا)!نمی شود دیگر .

با این توصیفات به همراه حامد رفتیم جایی که بشود یک هات چاکلتی-البته به نیت چای زعفرانی رفتیم اما نظرمان عوض شد-بخوریم و صحبتی کنیم و حامد هم نقش دودکش را ایفا کرده و هی سیگارش رو فوت کند!نوشیدنی مذکور را که خوردیم شروع به بحث های اخلاقی و فلسفی و تاریخیمان که کردیم،دو عدد بانوی پاکدامن با ماشین گران بها شده اشان جلوی آن محل ایستادند؛توجه نکردم که چیزی خریدند یا نه،زیرا که گرم بحث بودیم و اصولاً به خانوم ها زیاد توجه نمی کنم!اما مگر گذاشتند که توجه نکنیم!خانوم راننده هر چه زور می زد ماشینش را نمی توانست در بیاورد و در آن شیب ماشین هی رو به عقب بر می گشت،ناگهان اشارتی با سرش به شخص شخیصم کرد که بیا اینجا بیا اینجا،دیدم که نامردیست اگر در آن وضع دو بانو را تنها بگذارم،خودم را با مقدار زیادی خفنیّت!به کنار خانوم شاگرد راننده رساندم و گفتم فلان کار رو بکن و بعدش فلان کار دیگر را و در بیا،گفت همین کارو کردم اما نشد،می دونستم که می گه همین کارو می کنم اما عملش نمی کنه!خلاصه جلوی چشممان سعیش را کرد اما نتوانست دیگر!این بار دستی کشید و گفت بیا بشین خودت درش بیار،نمی دانم چرا اما گفتم نه!خودت باز سعی کن،گفت : خوب بیا دیگه!منم فاصله گرفتم و اومدم عقب و یک آقایی از عقب تر اومد و نشست و خانوم راننده پیاده شد و اون آقا با شاگرد عزیز ماشین را درآوردند و نمی دانم چرا رفتند دورکی با هم زدند و برگشتند!به قیافه هایشان نمی آمد که فکر خیلی خوب یا خیلی بدی در موردشان کرد اما نمی دانم چرا نرفتم!و ماشینشان در نیاوردم!

بعد از این ماجرا بحثای عاطفی و احساسی با حامد در پیش گرفتیم و او گفت و من گفتم و در آخر حامد یک جمله ی بیاد ماندنی گفت که مرا یاد خاطره ای انداخت که برایش تعریف کردم .

آن جمله این بود : دخترها نمی دونند،یکی چقدر حاضره براشون از داشته هاش بگذره،یکی رو می بینی صد(هزار) تومن پول تو جیبشه و همش رو برای طرف خرج می کنه و یکی فقط ماهی یک(میلیون) تومن درآمدشه و صد تومن خرج می کنه!

حرف حامد یادم انداخت که هر چی داشتم و نداشتم در طول ماه برای معشوقم خرج کرده بودم،کلاً پنج هزار تومن ته جیبم مونده بود تا دو سه روز بعدش که سر ماه می شد!و پول دستم می رسید و حقوق ماهم رو هم از قلم چی می گرفتم و بابام هم خرجی ماهیانه می گذاشت توی جیبم،نمی خواستم به بابام بگم که بهم پول بده!توی خونه ی خالم دیدم یکی از خاله هام یک لاک خیلی خوشرنگ برای خودش خریده،ازش پرسیدم از کجا گرفتی،بهم آدرس داد!سر راه که بر می گشتم،رفتم و با همون پول براش همون لاک رو خریدم!چون می دونستم عاشق لاک زدن به ناخن هاشِ،نه پولی از کسی قرض گرفتم،نه چیزی اما معشوق در آینده خیانتکار را دلشاد کردم .

*لازم به ذکر است که حامد جزء بچه های اهل مطالعه ایست که در پادگان با هم آشنا شدیم و با تمامی اختلافات فکری و اخلاقی،بودنِ در کنارش علاوه بر افزوده شدن بر سطح اطلاعات بخاطر شادابی و شوخ بودنش حس بسیار خوبی به من منتقل می کند .

30 فروردین 1390

به نام خداوند مهربان

آموزشی سربازی تمام شد .

شاید از احوال فراگیران باقی پادگان ها درک درستی نداشته باشم اما خوب می دانم که پادگان ما در بین تمامی پادگان ها با لقب هتل شناخته می شود و اگر فشاری بر من و دوستانم در این محل وارد شد بسیار سخت ترش در پادگان های دیگر بود،آن قدر امکانات داشتیم که شاید بسیاری در خانه هایشان از آن بی بهره بودند .

 اما گذشته از هر گونه فشار روحی و جسمی در این دوره یک نکته برای من جالب بود و آن ترس از خداحافظی با کسانی بود که شاید هیچ وقت تا لحظه ی مرگم موفق به دیدنشان نشده و دلتنگشان بمانم .

از چند روز پیش چند تا از بچه ها به شوخی به همدیگر می گفتند : وقت خداحافظی گریه نکنیدها ؛ نمی دانم که این حرف چقدر برخاسته از دل آن ها بود اما هر چه بود با احساسات این چند روز پایانی من همخوانی خوبی داشت .

از تمام ایران هم جنس های تقریباً هم سن و سال در یک محل جمع شدیم،قریب به یک ماه و خرده ای با هم زندگی کردیم،باعث شادی و حتی اذیت همدیگر شدیم اما دلتنگی بسیاری برایمان ماند .

می دانم برای «حامد.ب» که بیشتر شب ها و مخصوصاً شب های ابتدایی روی پله های جلوی آسایشگاه می نشست و انواع آهنگ های دلگیرانه را به سوزناک ترین حالت ممکن با سوت می نواخت و با «مرا ببوس» و «نازنین مریمش» اشک در چشمانم می نشاند،برای «وحید.ع» که با تمامی اختلافات اخلاقی،مهم ترین عامل شادی حداقل چند تخت کناریم و خودم بود و همیشه از حرف ها و شوخی های بداهه اش شگفت زده می شدم،برای دکتر «پویان.ن» که همان روزهای اول معافیتش جور شد و رفت و بچه ها می گفتند با تو می جوشید و فقط هم با من خداحافظی کرد،برای دکتر «محمد.س»،اردی بهشتی آرام و متین که شاید صمیمی ترین دوست این دورانم بعد از رفتن پویان بود و تخت کناریم می خوابید و با همدیگر کلی بحث های اخلاقی و عاطفی و سیاسی و فکری می کردیم،برای دکتر «سعید.د»،شیرازی خوش لهجه و مهربان که با وجود بیشترین تفاوت سنی با یکدیگر بسیار بسیار دوست داشتنی و صمیمی بود،برای «سروش.ک» اردی بهشتی دیگر و ارشد کلاس هایمان که هر چقدر می خواست داد بزند صدایش از حدی بیشتر بالا نمی رفت و همیشه مهربانی می کرد و شب آخر در کنار پنجره ی بین دو طبقه ی آسایشگاه با چشم های قرمز نشسته بود و امروز وقت رفتن وقتی از صف بلند شد تا بعضی مدارک را بین بچه ها تقسیم کند،کلی طول کشید تا اشک چشمانش را خشک کند و بسیاری دیگر از بچه ها و شاید بیش از همه برای جناب سرگرد «ع.ز» که با چهره ای شاید خشن روزهای اول،دل بعضی بچه ها را لرزاند اما با گذشت کمترین زمان ممکن بی شک محبوب ترین! استاد آموزشیمان شد و چه سر کلاس و چه در کلاس های عملی و در اردوگاه با آن لهجه ی بسیار شیرینش تمام بچه ها را می خنداند و شاید تنها استادی بود که می توانستی بگویی صداقت از چشمانش می بارید،وقتی ازو می خواستیم از جنگ بگوید،طفره می رفت و وقتی به اصرار بچه ها،برخی خاطراتش را تعریف می کرد،به زورِ شوخی و خنده تمامی تلخی هایی که بر سرش آمده بود را می پوشاند،دلتنگ خواهم شد .

هنگام مراسم اختتامیه در حین پخش کلیپ ساخته شده از لحظه های طی شده در این دوره  از اولین روز تا روز پایانی و هنگام خواندن سرود ملی اشک در چشمانمان حلقه می زد بیشتر متوجه شدم که تابحال شاید هیچ دورانی از زندگیَم این قدر آدم خاطره ساز ندیده ام و چقدر زود دیر می شود،چقدر زود دلتنگی در میان غفلت ریشه هایش را در وجود و احساسات آدم ها محکم می کند .

پ.ن : پیشنهاد می کنم یاد من باش از فریدون رو گوش بدید؛آهنگی بود که روز اول اردو،وقتی داشتم تنهایی توی اردوگاه قدم می زدم از بلندگوها پخش می شد و با این حال و هوا همخوانی داره .

29 فروردین 1390

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی