You are currently browsing the tag archive for the ‘سربازی’ tag.

به نام خداوند مهربان

آموزشی سربازی تمام شد .

شاید از احوال فراگیران باقی پادگان ها درک درستی نداشته باشم اما خوب می دانم که پادگان ما در بین تمامی پادگان ها با لقب هتل شناخته می شود و اگر فشاری بر من و دوستانم در این محل وارد شد بسیار سخت ترش در پادگان های دیگر بود،آن قدر امکانات داشتیم که شاید بسیاری در خانه هایشان از آن بی بهره بودند .

 اما گذشته از هر گونه فشار روحی و جسمی در این دوره یک نکته برای من جالب بود و آن ترس از خداحافظی با کسانی بود که شاید هیچ وقت تا لحظه ی مرگم موفق به دیدنشان نشده و دلتنگشان بمانم .

از چند روز پیش چند تا از بچه ها به شوخی به همدیگر می گفتند : وقت خداحافظی گریه نکنیدها ؛ نمی دانم که این حرف چقدر برخاسته از دل آن ها بود اما هر چه بود با احساسات این چند روز پایانی من همخوانی خوبی داشت .

از تمام ایران هم جنس های تقریباً هم سن و سال در یک محل جمع شدیم،قریب به یک ماه و خرده ای با هم زندگی کردیم،باعث شادی و حتی اذیت همدیگر شدیم اما دلتنگی بسیاری برایمان ماند .

می دانم برای «حامد.ب» که بیشتر شب ها و مخصوصاً شب های ابتدایی روی پله های جلوی آسایشگاه می نشست و انواع آهنگ های دلگیرانه را به سوزناک ترین حالت ممکن با سوت می نواخت و با «مرا ببوس» و «نازنین مریمش» اشک در چشمانم می نشاند،برای «وحید.ع» که با تمامی اختلافات اخلاقی،مهم ترین عامل شادی حداقل چند تخت کناریم و خودم بود و همیشه از حرف ها و شوخی های بداهه اش شگفت زده می شدم،برای دکتر «پویان.ن» که همان روزهای اول معافیتش جور شد و رفت و بچه ها می گفتند با تو می جوشید و فقط هم با من خداحافظی کرد،برای دکتر «محمد.س»،اردی بهشتی آرام و متین که شاید صمیمی ترین دوست این دورانم بعد از رفتن پویان بود و تخت کناریم می خوابید و با همدیگر کلی بحث های اخلاقی و عاطفی و سیاسی و فکری می کردیم،برای دکتر «سعید.د»،شیرازی خوش لهجه و مهربان که با وجود بیشترین تفاوت سنی با یکدیگر بسیار بسیار دوست داشتنی و صمیمی بود،برای «سروش.ک» اردی بهشتی دیگر و ارشد کلاس هایمان که هر چقدر می خواست داد بزند صدایش از حدی بیشتر بالا نمی رفت و همیشه مهربانی می کرد و شب آخر در کنار پنجره ی بین دو طبقه ی آسایشگاه با چشم های قرمز نشسته بود و امروز وقت رفتن وقتی از صف بلند شد تا بعضی مدارک را بین بچه ها تقسیم کند،کلی طول کشید تا اشک چشمانش را خشک کند و بسیاری دیگر از بچه ها و شاید بیش از همه برای جناب سرگرد «ع.ز» که با چهره ای شاید خشن روزهای اول،دل بعضی بچه ها را لرزاند اما با گذشت کمترین زمان ممکن بی شک محبوب ترین! استاد آموزشیمان شد و چه سر کلاس و چه در کلاس های عملی و در اردوگاه با آن لهجه ی بسیار شیرینش تمام بچه ها را می خنداند و شاید تنها استادی بود که می توانستی بگویی صداقت از چشمانش می بارید،وقتی ازو می خواستیم از جنگ بگوید،طفره می رفت و وقتی به اصرار بچه ها،برخی خاطراتش را تعریف می کرد،به زورِ شوخی و خنده تمامی تلخی هایی که بر سرش آمده بود را می پوشاند،دلتنگ خواهم شد .

هنگام مراسم اختتامیه در حین پخش کلیپ ساخته شده از لحظه های طی شده در این دوره  از اولین روز تا روز پایانی و هنگام خواندن سرود ملی اشک در چشمانمان حلقه می زد بیشتر متوجه شدم که تابحال شاید هیچ دورانی از زندگیَم این قدر آدم خاطره ساز ندیده ام و چقدر زود دیر می شود،چقدر زود دلتنگی در میان غفلت ریشه هایش را در وجود و احساسات آدم ها محکم می کند .

پ.ن : پیشنهاد می کنم یاد من باش از فریدون رو گوش بدید؛آهنگی بود که روز اول اردو،وقتی داشتم تنهایی توی اردوگاه قدم می زدم از بلندگوها پخش می شد و با این حال و هوا همخوانی داره .

29 فروردین 1390

به نام خداوند مهربان

چند سال پیش  یکی از رسانه ها مصاحبه ای ترجمه شده را از زبان مسئول کل زندان های سوئد در مورد امکانات زندان های این کشور پخش می کرد .

آن چه که در آن مصاحبه بیش از هر چیزی ذهن مرا به خودش مشغول کرد تفکر و کارشناسی عظیم صورت گرفته بر روی مسئله ی مهمی چون جرم و جنایت و اصلاح تبهکار و زندانی بود .در زندان های آن کشور زندانیان از امکانات بسیار مناسبی برخوردارد بودند که شاید مردم کشور ما در زندگی عادیشان به زحمت بتوانند از بسیاری از آن ها بهره بگیرند .شاید در وهله ی اول برای ما ایرانیان که مسائل فرهنگی برای عموممان مسئله ای ثانویه است آن نحوه ی برخورد با زندانیان عجیب بنماید و حتی شاید بسیاری با مشاهده ی اوضاع نابسامان اجتماعی و اقتصادی جامعه ی خودمان حسرت همان زندان ها را هم بخورند و چنین حسرتی برای مملکت ما بیجا هم نباشد که همه ی این ها نشان از ضعف های گسترده ی فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی غیرقابل انکار در جامعه ی ما دارد .

وقتی در آن مصاحبه هدف مسئولین آن کشور را از زبان آقا می شنیدم حسرت شعور مسؤلینشان و البته سطح بسیار بالای فرهنگیشان را می خوردم که شاید چون ما گذشته ی افتخار آمیز تاریخی هم نداشته باشند که تا پای سؤالات فرهنگی پیش می آید در حال چیزی برای گفتن نداریم اما از گذشته ای که سالیان سال است پزش را به جهانیان می دهیم فریاد می کنیم .ایشان می گفت : تمامی این امکانات در اختیار زندانیان هست اما وقتی از پشت این حصارها بیرون از زندان را می بینند این نکته را درک می کنند که آزادی موهبتی بسیار با ارزش است که جای خالی اش با بهترین امکانات هم پر نمی شود .*

این چند روز در پادگان شاید به این نکته خیلی توجه نداشتم اما وقتی روز گذشته برای مرخصی آخر هفته از دژبانی عبور کردم تمام وجودم حرف آن مسئول سوئدی شد .

روز اول یکی از دوستان سرباز می گفت : یکی از اقوامم که این مدت آموزشی را در همین هتل گذرانده برایم گفته که وقتی برای مرخصی خارج می شدم دلم برای تبلیغات داخل اتوبان هم تنگ شده بود .روز گذشته حرفش را با جانم درک کردم .

وقتی سوار همین تاکسی های پیکان خراب شدیم برای مراجعت به منزل،احساس کردم زندگی در اجتماع عادی! چقدر لذت بخش است،بالا و پایین پریدن پیکان خراب ها در چاله های خیابان،ترافیک،چهارراه های نیمچه شهرمان همه و همه ایجاد دلتنگی و حسرت می کنند وقتی از ایشان دور می شویم .

اینکه در آن فضا چه امکاناتی در اختیارت باشد تفاوت آن چنانی نمی کند،بعد از یکی دو روز مجبور به توافق با ایشان هستی . سختی و آسانی با امکانات تعریف نمی شود،همین که دلتنگ شوی برایت کافیست .سختی،رابطه ی مستقیمی با «دلتنگی های یک سرباز» چون من به توان n دارد .**

با این کوچکترین دوری از فضای جامعه یاد آن عزیزان دربند و بی گناهی می افتم که بخاطر اتفاقات پس از انتخابات،این حق مسلم انسانی را از ایشان را صلب کرده اند و با خودم دائماً زمزمه می کنم «اللهم فک کل اسیر» .

*برخی از آن امکانات را می توانید در اینجا بخوانید .

**البته در این جا n>1 .

13 اسفندماه 1389

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

به نام خداوند مهربان

معلوم نیست تقویم دسکتاپ از جانم چه می خواهد!

خوب،باشد آقا اصلاً گیرم که شده 29 بهمن،گیرم که فردا پس فردا باید موهایم را بتراشم و سرباز شوم،اصلاً هر چه تو بگویی،قرار است جدی شود زندگی،باور کن خودم هم می دانم اما دست بردار تقویم جان،هیچ گاه تابحال انقدر از رنگ نارنجی بدم نیامده بود که امروز با دیدن چنین رنگی بر رخ تو حالم بد می شود،اصلاً به قول امروزی ها ضدحالی شده ای،بگذار در بیخیالی بسر ببریم .

آره بیخیالی،تو که می دانی من با تمامی نخواستنی ها چگونه برخورد می کنم،اصلاً پیش از اینکه تو را بر دسکتاپ بنشانمت تا دقم دهی بالاخره همیشه بودی دیگر،خودت باید به یاد داشته باشی،دیگر!،به یاد داری که با ایشان چه کرده ام!بیخیالشان شدم،خودم را زدم به کوچه ی علی چپ،آن علی را نمی گویم آن یکی که همیشه خودش چپ است .

تو که می دانی این بیخیالی طی کردن چه درد بزرگیست،دیدی که یکهو چطور سرباز می کند و چشمانم را می خیساند،ازت خواهش می کنم کاری نکن باز این دردها سرباز کند،نگذار که یادم بیاید بیخیال شده ام،وقتی به روی خودم می آورم،یادم میآید که همه چیز هست،زندگی دارد می گذرد،سنم به چقدر رسیده،چه ها آمده و چه ها رفته بر سرم دوست دارم فریاد کنم،اشک هم جواب نمی دهد اما تو که می دانی این گلو با بغض بیش از فریاد آشناست پس به یادم نیاور،بگذار بیخیالی هایم در پستو بمانند،بگذار این یک سال هم بیاید و بگذرد،می خواهم این را هم بیخیالی طی کنم،بگوییم می آید و می رود دیگر،جدی بگیرمش نابودم می کند مثل تمامی نخواستنی های گذشته و حال و حتی آینده ای که می بنمشان و پیشاپیش جلوی پایشان زانو زده ام،بگذار خودم را در بیخیالی نگه دارم .

بیخیالی سخت است،اذیتم نکن که برای رسیدن به او هم سختی بکشم .

پ.ن:این نوشته ویرایش نمی شود،اذیتم می کند،دیگر!

29 بهمن 1389

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی