You are currently browsing the tag archive for the ‘دوست دختر’ tag.

سکانس یازدهم

به این فکر می کنم که در مورد کارت تلفنی که پیش از عید-در کنار کارت تلفنی که بابا هر هفته برام می خرید و می ذاشت روی میز-از بوفه خریده بودم و در کنار چندین کارت تلفن تمام شده ی دیگر توی جیبم مونده بود و دو شب پیش به دکتر شیرازی فروختمش،بنویسم .

بنویسم از اینکه دیگه به کارت تلفن نیازی ندارم،بنویسم از اینکه فکر می کنم خیلی بهم ظلم شده و من دیگه نباید اون قدر خوش بین باشم و به روی خودم نیارم .واقع بینی خیلی بهتر از خوش بینیِ!آدم نباید بیخود سر خودش رو کلاه بذاره،نباید بیخود سعی کنه به خودش اثبات کنه که این با دیگران فرق داره،نباید بهونه گیری رو به پای ناراحتی بذاره،نباید امید داشته باشه که اگر کسی رو از ته دل دوست داره حتماً او هم درکش می کنه! نباید انتظار داشته باشه آدم ها قدرش رو بدونن،باید عین همه!!! به همشون!!! نگاه کنی!که اگر غیر این کنی اشتباه کردی و این رو باید بنویسم و به علاوه ی بسیاری حرف های دیگه که جواب چرا باهاش حرف نزدی های مامانم هستند و می دونستم و سکوت کردم و حتی به خود فلانی هم نگفتم تا کوچکترین حرمت هایی که سعی در نگهداریشون داشتم نشکنن!سعی کردم بذارم فرض کنه نمی فهمم تا به روش نیارم تا حرمتمون نشکنه اما باور کنید می شد گفت و نگفتم،می شد نوشت و ننوشتم،می شد با دوست داشتن و احساسات روی خیلی مسائل پیش آمده سرپوش نگذاشت و گفت تو همیشه بودی که بد کردی نه من،تو بودی که اون حرف ها و رفتارها رو کردی و باز هم گفتم ایرادی نداره ؛می خوام به فراموشی بسپارم و دیگه باور نکنم که می شه دل رو بی ریا! به کسی داد ،میشه دوست داشت و نابود نشد،باید نابود کنی تا دوست داشته بشی!

دیگه نمی خوام به کسی ثابت کنم که حرف هاش بی دلیلِ و همش بهونست،بذار بهونه بگیره!دیگه نمی خوام دلتنگی کنم،دیگه نمی خوام الکی الکی خودم رو متعهد کسی بدونم،اصلاً به این جماعت دودوتا چهارتایی مگر می شود اعتماد کرد و متعهد شد؟با این افراد باید عین خودشون باشی،نباید بهشون دل بدی،نباید به یادشون اشک بریزی،نباید وقتی صداشون رو می شنوی بزنی زیر گریه که اگر این کارو کنی احتمالاً مدت ها سوژشون میشی،اینا با آدمای مدل خودشون خوب کنار میان اما امثال من رو نمی تونن تحمل کنن.

یا عین خودم پیدا می کنم یا نه!زندگی می کنم!

می خوام شاد باشم،دیگه نمی خوام برای واضحات حق خودم پا پس بکشم،کسی رو می خوام که خودش بفهمه دوست پسر سابق او و دوست های سابق من،دوست های عادیمون نمی تونن بشن و بهم نگه من دوست هام رو می خوام حفظ کنم!!!،نمی خوام خودم رو مجبور کنم تحمل کنم تا یه روزی ازشون یه چیز دیگه در بیاد،من این حرف ها و حرف های ناگفته ی مشابه رو از برم،فرق آدمایی که می خوان برن رو با آدمایی که ممکنه!بمونن رو می دونم!می خوام از آدم های دودل فرار کنم!می خوام عین خودم رو پیدا کنم،می خوام به سعید ثابت کنم که برای چزوندن کسی نمی رم کسی دیگه رو بگیرم که توی یادم بمونه کسی دیگه رو دوست داشتم تا او ببینه و حرص بخوره،من بخاطر حرص خوردن کسی با زندگی خودم،با اعصاب خودم بازی نمی کنم،من با دل خودم و هیچ کس بازی نمی کنم،من به کسی دل می دم که عین خودم باشه .

می خوام کسی رو پیدا کنم که حداقل یه اخلاقش شبیه اون دوستم باشه!که وقتی ازدواج کرد بهم اس ام اس داد،دیگه با هم در تماس نباشیم!بخاطر خودش،بخاطر زندگیش .بخاطر یک دلی و یک رنگیش نه بخاطر دودلیش،بخاطر صافی و سادگی و با وفاییش در کنار تمامی زرنگی هاش .من دیگه نمی خوام حرص این رو بخورم که عده ای فکر می کنند زرنگند و کاراشون عین بچگیه،دیگه نمی خوام بفهمم و ببینم و بگم نه درست می شه،من با محبتام درستش می کنم،راه ما راه جداست .

می خوام دیگه ببینم!دیگه چشم عاشقی به درد من نمی خوره،هر کسی رو هر چقدر هم دوست داشته باشم از هیچی! هم نخواهم گذاشت!چشم عاشقانه به درد کسانی می خوره که قدر کسی رو که با اون چشم بهشون نگاه می شه  بدونن و از اون جایی که من نمی تونم دیدم رو تو این مسائل عوض کنم با این آدمای دودوتایی دیگه کاری نخواهم داشت .

19 فروردین 1390

به نام خداوند مهربان

سکانس اول

صبح دوشنبه،پانزدهم فروردین،لباس های سربازی به تن،گوشی موبایل رو برای آخرین بار قبل از راه افتادن بر می دارم و می نویسم : مواظب خودت باش وقتی میایی و می ری،آروم برون.بچه!زرنگ!

سکانس دوم

شب دوشنبه،پانزدهم فروردین،لباس های سربازی به تن،توی صف کارت تلفنی های پادگان .

صبر می کنم تا اون تلفنِ که دوستش دارم خالی شه،نه اون تلفنِ که پول نمی ندازه و بچه ها پشتش صف می بندن،همون تلفنِ که همیشه باهاش!حرف می زدم،تلفن اول .

انتظار ندارم که برداره،اگر می خواست جواب بده،شب های قبل و مخصوصاً شب قبلتو مدت دو ساعت و نیم جواب می داد .نیت می کنم که پانزده بار زنگ بزنم و برم بخوابم!پانزده بار که ریجکت شدم،تصمیم می گیرم تلاش هام رو تا پنج بار دیگه هم انجام بدم نه بخاطر اینکه برداره،برای اینکه فقط به بیست برسه!

سکانس سوم

با حامد روی تخت نشستم و درد و دل می کنم!حامد می گه : نمی خوام تو کارت دخالت کنما اما ایمان این کیس!کیس تو نیست!تو باید یکی مثل خودتُ پیدا کنی تا بتونی باهاش زندگی!!!کنی .

سکانس چهارم

ظهر سه شنبه،با خونه تماس می گیرم،مامان می پرسه از فلانی!چه خبر؟حالش خوبه؟می گم خبر ندارم!می گه چرا؟مگه باهاش حرف نزدی؟می گم نه با هم حرف نزدیم،خداحافظ .یک دقیقه و بیست و دو ثانیه .

سکانس پنجم

سعید رو می بینم،حال و احوالپرسی می کنیم،می گه چه خبر،حالت خوبه؟می گم نه زیاد،جالب نیست .

امشب قصد کردم که دیگه تماس نگیرم!و نگرفتم .

سکانس ششم

حسینیه ی پادگان قراره فیلم»طلا و مس» رو نشون بده،توی تاریکی،با دیدن خیلی از صحنه های فیلم،گریه می کنم .

سکانس هفتم

چهارشنبه،17 فروردین،نه به خونه زنگ می زنم و نه به او .پایان روز دوم .

سکانس هشتم

پنج شنبه،هجدهم فروردین،بین کلاس ها سعید رو توی حیات می بینم،شروع به حال و احوالپرسی می کنه و می پرسه چه خبر؟کی شوهر می کنی پس؟می گم شوهر کجا بود؟می گه پس چی شد شوهرت؟می گم هیچی…بعد شروع می کنیم به حرف زدن،سعید هم نظر حامد رو داره البته اون طرفش!رو هم در نظر می گیره و می گه احتمالاً علتش فلانِ!بهش گفتم خوب آره!تو که می دونی من توقعی ندارم از این جماعت!من نخواستم خیلی حرف ها و مسائل پیش بیاد اما پیش آورد!نمی تونم بعضیاشون رو فراموش کنم!من قصد کرده بودم بعضی چیزای دیگه رو فراموش کنم اما اون خواست که جلوی چشم من بذاردشون!به نظرم باید به چیزای دیگه فکر کرد،زندگی که فقط این نیست!من برای زندگیم برنامه ها دارم!

سر ظهر بعد از کلاس رزم انفرادی با مامان تماس می گیرم،می گم فلان زمان میام خونه،او هم می گه میاییم دنبالت،سریع خداحافظی می کنم.بیست و دو ثانیه!

سکانس نهم

ساعت ده دقیقه به هفت شده و من و حامد داریم به سمت دژبانی می ریم!حامد می گه ایمان چیکار کردی،باهاش تماس گرفتی،می گم نه .

بعد از رسیدن خونه و دوش گرفتن،با مامان می ریم که آمپول های موهام رو بگیریم،سر خیابونمون نداشت و مجبور شدیم بریم داروخانه ی دکتر نجفی .دقیقاً سر فلکه ی اول مامان ازم پرسید از فلانی چه خبر!؟می گم هیچی،خبری ندارم!باز می پرسه،مگه با هم حرف نزدید؟می گم نه!نیازی نبوده!با تعجب می گه : اِِِِ!یعنی چی…؟حرفی نمی زنم و مامان هم چیزی نمی پرسه،جلوتر دختر و پسر جوونی که دختره چادریه رو می بینیم،می گم چقدر جدیداً ها دخترای چادری ازدواج کرده می بینم!دخترای چادری هم باحالنا!برم زن چادری بگیرم؟فکر کنم مامان دیگه فهمیده باشه که نباید حال فلانی رو بپرسه!

سکانس دهم

توی خونه،پیش از نماز،روی پاکت نامه می نویسم : مامان نپرس!واس اینکه یادم نره در مورد چی می خوام بنویسم .

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی