You are currently browsing the monthly archive for مِی 2010.

به نام خدای مهربون

موسیقی متن : دوست ندارم(سیاوش شمس-فریاد)…وصف حال و آخر و عاقبت موضوع پست

موضوع به قدری گستردگی داره که چند بار با مقدمه های مختلفی که تو ذهن داشتم،سعی کردم شروع کنم،آخرش هم دیدم نمی شه؛از یه جایی شروع می کنیم،ببینیم چی می شه
دیگه .

تا حالا چندین بار این سؤال برام ایجاد شده که چرا ما باید کسی رو(جنس
مخالف)دوست داشته باشیم؟این دوست داشتن ها نشأت گرفته از چه چیزیه؟یه حس غریزیست و
نیازیست از این جنس؟یک نیاز ذهنی و یا فکریست؟یک نیاز عاطفیست؟اصلاً
نیازه؟چیـــــــــــــــــه؟

این رو دوست دارم از خودتون هم بپرسید…

من جواب های مختلفی رو در زمان های مختلف داشتم اما واقعاً این موضوع بحث من
نیست و فقط قصدم از طرح این سؤال اینه که اگر کسی خوند یه نگاهی بندازه،ببینه دلیل چی
بوده و بعد وارد بحث این پست بشه .

موضوع بحث در مورد دوستی های امروزی دختران و پسران جامعه ی ایران به نام دوست
دختر و دوست پسره .

کلامی رو دکتر شریعتی داره در مورد فرهنگ با این مفهوم که : فرهنگ دارای
جغرافیاست و شما نمی توانید فرهنگی رو که در جامعه ی دیگری،جغرافیای دیگری جوابگو
بوده در جای دیگری تضمین کنی که باز هم جواب مثبتی بدهد یا در مورد یک فرهنگ بد در
یک جایی بگویید در جای دیگر هم به همان صورت است .

واقعاً توی جامعه ی ما از کی این بحث دوست دختر و دوست پسر و این قضایا باب
شد؟چیزی که به شخصه معتقدم برای جامعه ی ایران نیست،دلیلم هم جوابیست که از شما می
خوام خودتون بگردید و به این سؤالم بدید : چند تا از دوست دختر و دوست پسرها بهم
رسیدند(ازدواج کردند)؟اگر رسیدند،آخر عاقبتشون چی شد؟

چیزی که این جا برام اهمیت داره بیانش،مفهومیست که از خود این کلمات و اصل این
کلمات می شود گرفت!دوست دختر یا دوست پسر در فرهنگ اصیل خودش رابطه ای برای ازدواج
و این کارها نیست،تقریباً یه جور رابطه ی آزاد که تا حدی!تعهد هم دو طرف!نسبت بهم!دارند
.

یه جورایی یه فرهنگی رو وارد جامعه ی خودمون کردیم،یه سری توقعات که تو فرهنگ
خودمون بوده رو باهاش قاطی کردیم و توقع جواب دهی هم داریم از  چیزایی که جمع
کردنشون به راحتی صورت نمی گیره در جامعه ی ما،اگر نگیم کاملاً  نشدنیست .

برادر برد پیت و خواهر آنجلینا،چندین ساله ازدواج نکردن،شونصدتا بچه هم
آوردن،دوست دختر و دوست پسرن!این یعنی اصلش؛این تو کجای فرهنگ ما جا افتاده؟دو روز
دیگه هم که اگر بزنه خدای ناکرده بیخیال هم بشن،می گن دوست دخترش رو ول کرد یا
دوست پسرش رو و رابطشون ترکید .

حالا تو ایران؟همین قضایا تا حد بسیاری تو جامعه ی ما هم رخ می ده،فقط بچه رو
یاد گرفتن نیارن!!!(دانشگاه آزاد و کلاسای تنظیم-خانواده و باقی قضایا که تو مخ
بچه ها از کلاس پنجم ابتدایی هست به بالا،ماشالله)اما تهش انتظار ازدواج هم وجود داره؛که
اکثراً الحق و الانصاف این حس بین دختران ما نفوذ داره،چون اگر 10 تا پسر باشن،10
تا دختر،چیزی که من به ذهنم می رسه(هیچ مبنایی غیر از مشاهداتم ازاتفاقات دور و
برم وجود نداره)توقع ازدواج در بین پسرا زیر 5 نفر خواهد بود(2 تا 3) و بین دخترا
بالای 5(5 تا 10!!!)؛چون حتماً بین پسرا همیشه کسی هست که نخواد ازدواج کنه اما
بین دخترا حتماً ای وجود نداره! .

چند هفته پیش که بحث «زن یا دختر» رو راه انداخته بودم،تو یه محفل
خصوصی هم بیانش کردم که همشون مؤنث بودند؛دیدم خیلی جالبه،دخترش که اصولآً باید
همچین چیزی رو بگه درسته و از این حرفا،گفت : نه!چرا؟دختری که دست می خوره دیگه بدرد
نمی خوره،گفتم پسرشم همین جور!گفت اونم هست…اما خوب واقعیت جامعه ی ما،دیدی که
نسبت به دختر غیرباکره،و پسر رابطه دار وجود داره دید برابری نیست که هر چند غلطه
اما غلط بودن دلیل بر عدم وجودش که نیست،هان؟؟؟شما زمانی می توانید از بکار گیری
یک فکر درست صحبت کنید!که مبنای پذیرش اون فکر توی جامعه وجود داشته باشه وگرنه
هرچقدر اون فکر خوب و قوی هم باشه،عملی نیست !

حالا شما ببینید،این روابط که اگر طبق روال عادیِ!خودش پیش بریم به همون جاها
کشیده می شه،چقدر به ضرره دختران جامعه ی ماست؟اگر توی خارج از ایران حرف
بزنیم،بحثی نیست اما خوب این جا ایرانه!

اینکه کلاً من با خود این بحثا خارج از فرهنگ و جامعه ی ایرانی موافقم یا
نه(یعنی در کل)،باید بگم از پایه قبولش ندارم اما خوب نمی شود چیزی که وجود داره
رو منکر شد !باید راهی پیدا کرد،اگر مشکلی هست برطرفش کرد،کتمان یا نپذیرفتنش چیزی
رو حل نمی کنه .


ادامهٔ مطلب »

به نام خدای مهربون

موسیقی متن :چه باید کرد?(ابی- معلم بد)

وقتی که آدم مجردِ،چه از لحاظ فکری و چه از لحاظ رابطه ی عاطفی،به نظرم امکان
رسیدن افکار ایده آل به ذهن بیشتره؛حداقل من که تصورم اینه …

ایده آل در همه ی زمینه ها،تا اون جا که شخصیت آدم از این خصوصیت ایده آل
گرایی برخوردار باشه،جای پیشروی وجود داره؛هر چیزی رو ایده آل دیدن…

شاید پست «وهم» رو خونده باشید و طرز برخوردم با مسائل پیرامونم تا
حد زیادی براتون روشن شده باشه که چقدر راحت واقعیات رو می پذیرم و سعی می کنم
بیخود جلوش خودم رو خسته نکنم که : نه و این جوری نیست و غیره؛این واقع گرایی در
کنار ایده آل نگری به مسائل یه مواقعی یه آزارای خاصی به من می رسونه؛بعضی وقتا که
نمی تونم مصالحه ای بین این دو برقرار کنم…منظورم رو بد متوجه نشیدا،منظورم از
ایده آل نگری،توهم زدن و رؤیابافی نیست…

این چندین هفته ای که سعی در تفکر در مورد اتفاقات احساسی سابق داشتم و از
احساساتم فاصله گرفتم(در این مورد) باز فکرای همیشگی این دوران من رو احاطه کرد
اما این بار به نحوی دیگر،با تجربه ای تازه تر و نگاه از زوایای جدیدتر .

از طرفی فکر کردم به این که ایده آل هام چیست،بر چه اساسیست و بعد بردمشون زیر
تیغ واقعیت های خودم و دیگران…

هر چی بیشتر در واقعیت غرق شدم،دیدم اون چیزی که من از زندگی می خوام در حال
حاضر در تنافر کامل با چیزی به اسم «عشق به دیگری» یا رابطه ی عاشقانه
قرار داره .

وقتی پای واقعیت به میز قضاوت باز می شه،قضاوت در مورد خود زندگی!،ایده آل ها
یکی پس از دیگری رنگ باخته و به سمت رؤیا قدم بر می دارند؛

اگر توی ایده آل من،روزی،دختر سیه چشم و سیه موی با صورت گرد و نگاه مسحور
کننده بود،بعد از مدتی دیدم که این جور چیزا،به تنهایی!،احساس امنیت و عشق پایدار
به همراه نداره؛هر چند همیشه فکر کنم که زیبا در نگاه من با اون چهره متجلی می شه
.

اگر روزی تصور می کردم،همه چیز در صداقتست و خیانت نکردن و دوست داشتن از صمیم
قلب،بعد از مدتی دیدم که هر آدم فقط خودشه که می تونه به این موارد پایبند باشه و
شاید بتونه از دیگران در مقابل این خصوصیات انتظار داشته باشه اما قرار نیست
دیگران پایبند باشند به همچین تفکری و خودشون رو قائل به عدم انجام هر کدوم از این
کارها بدونن .


ادامهٔ مطلب »

به نام خدای مهربون

موسیقی متن : مخلوق(گوگوش)

ای کسی که عزت می بخشی و هر کس را بخواهی عزیز می کنی و هرکس را
بخواهی خوار و ذلیل : تعز من یشا ء و تذل من یشاء …

هفته ی پیش،پستی رو نوشتم با عنوان «رقبای عشقی من» که
متأسفانه به مذاق یکی از دوستان خوش نیومد و تصور کردن که من قصد تخریب ایشون رو
داشتم،غیر از این که خدا از دل هر کسی خبر داره باید این آیه ی قرآن رو هم ذکر می
کردم که در ابتدای این پست می تونید ببینید و همه به این ایمان بیاریم که
واقعاً!هیچ کس غیر از خدا قدرت ِ ذلیل کردن یا عزت دادن به کسی رو نداره .

نوشته ی من رو دوستان دیگری خوندن و نظراتشون رو باهام در میون
گذاشتن و چیزی که بیش از همه نمود داشت تو اون نوشته،صراحت همیشگی من در بیان
احساساتم بود و اعتراف پنهانی به این که من اشتباه کردم!که خیلیم پنهان نبود،چون
گفته بودم : من اشتباهی بودم .

این که اون دوست چه برداشتی کرده بود از بحث من،کاری ندارم و تا جایی
که می تونستم سعی کردم توجیهشون کنم که برداشتِ اشتباهی داشتند و بقیش برای من مهم
نیست!و اجازه نمی دم این حق رو کسی از من بگیره که بخوام دیگه اشتباه نکنم!

همیشه خواستم کمتر اشتباه کنم،حداقل اشتباهات بزرگترم رو کمتر کنم
اما واقعاً این خصوصیت بد-احساساتی شدن- خیلی وقتا من رو به ناگاه(و بهای بی موقع
دادنِ خودم)در خودش می گیره و زمانی چشم باز می کنم و حواسم جمع می شه که اشتباه
رو مرتکب شدم و چیزی برام نمونده غیر از اینکه بگم : من اشتباه کردم .

این بار هم می خوام از همه،از همون دوستمون و از همه ی کسانی که به
من تذکر دادند و من چشمام رو بستم معذرت بخوام،از تمامی کسانی که از من ضربه ی
احساسی خوردن؛شاید برای خیلیا دیگه قابل جبران نباشه،من هم نمی تونم توقع داشته
باشم که ببخشندم و در حد توان خودم،کارم رو انجام می دم .

اما دلایلم برای پذیرش اشتباه :

همون جوری که تو اون پست اشاره کردم،رقیبی بود که می گفتند رابطه ی
جدی تری با ایشون داره و من هم خبر داشتم اما از روی سرسختی نمی پذیرفتم و فکر می
کردم انقدر جدی نیست،زمانی که برام علنی شد و با خود این دوستمون هم در میون
گذاشتم،گفتم که برای من این قضیه تمام شدست؛اگر منظور از خراب کردن این بود،خوب
این که کسی با کسی باشه،ربطش به من چیه؟آیا کسی که با کسی دوست باشه و بقیه
بدونن(که به بقیه اصلآً ربطی نداره و تازه من این رو هم نگفته بودم،من فقط گفته
بودم همچین کسی بوده)یعنی من می خواهم کسی رو خراب کنم؟یا مثلاً قصد فاش کردن
همچین چیزی رو داشتم که قصد تخریب همراهش باشه؟آدم از فاش شدن چیز بد،ناخوشایند می
شه،مگر چیز بدی از کسی گفتم؟اگر منظور این بوده که کیا از کی خوششون میاد یا
میومده،این ایراده؟؟؟اصلاً مگه آدم این جوری خراب می شه؟اصلاً ربطش به اون نوشته
چی بوده؟اون نوشته کلاً تو یه سؤال خلاصه می شد : شباهت ما رقبا بهم چی بوده؟و بعد
اعتراف به اینکه من اشتباه می کردم .(و بگم که من قصدم فقط فهمیدن همین بوده،یه
سؤال فقط،همین)

ادامهٔ مطلب »

به نام خدای مهربون

وهم!

چند وقتیه به طرز عجیبی به دور از رؤیاها و آرزوهام دارم زندگی می کنم؛نمی
دونم شاید بگم انقدر غرق در واقعیت شدم که مجالی برای رؤیابافی ندارم بهتر باشه،شاید
بحث مجال هم نیست،اصلاً ذهنم به سمت رؤیاها نمیره،تمام ذهنم شده واقعیت …

این غرق در واقعیت شدن شاید برای کسی مثل من که رنجش(واقعیت)رو به میزان بسیار
بالایی داره تحمل می کنه و هر روز بیشتر از پیش لحظات زندگیش رو درگیر با واقعیت
می بینه و توانایی بها دادن به وهمیات رو نداره،قابل درک باشه اما واقعاً برای
دیگران آزاردهندست .

خیلی بده که بعضی وقتا فکر می کنم دیگران هم به این وهمیات واقفند و برای اون
ها تلخی واقعیت،مثل خودم یه چیز پذیرفتنیست و با این طرز تفکر به خودم اجازه می دم
تا با حرفام دیگران رو درگیر این تلخی و»تلخ کامی»کنم!

نمی دونم کدوممون داریم اشتباه می کنیم،منی که هیچ ابایی از رویارویی با
واقعیت های وحشتناک زندگی ندارم و تصورم بر اینه که زمانی می تونی شیرینی زندگی رو
درک کنی که کمتر به تلخیاش توجه کنی یا کسانی که غافل از این تلخیا و حقایق هستند،یا شاید اصلاً هیچ کدوممون اشتباه نمی کنیم؛هر کسی یه جوری زندگی می کنه و قرار
نیست کسی اشتباه کنه .

باور کنید،این روزها که نمی دونم دقیقاً از کی شروع شده یک مقاومت خاصی رو در
برابر بدی ها،ناملایمات،توهین ها و …پیدا کردم؛واقعاً این جمله ی » برام
مهم نیست » شاید پرکاربردترین جمله ی این دوران زندگیم باشه،در موارد بسیاری
مورد استفاده قرار می گیره و واقعاً احساس می کنم خیلی چیزا،اهمیت نداره
دیگه…منی که با هر چیزی از کوره در می رفتم،زمین و زمان رو بهم می دوختم(البته خداییش تقریباً دو سالی هست آرومم اما نه به شدت این دوران)این
روزها دچار آن چنان آرامش عجیبی شدم که نمی دونم اصلاً آرامش براش کلمه ی مناسبی
هست یا نه …

این روزها من غرق در فنا شدن هامون هستم،غرق در پایانی به نزدیکی فاصله ی
قطرات آب دریا بهم…

وقتی هفته ی پیش جوجه ای رو دیدم که داشت جون می داد از رو نادونی بچه ها،دلم
گرفت،دلم برای جوجه گرفت که چه زود با واقعیت رو به رو شد،اصلاً نتونست درک کنه که
چقدر سخته دنبال کسی بدوه که می خواد بهش غذا بده و بعدش شیرینیش رو بچشه و تمام
این وهمیات رو تجربه کنه .

وقتی امشب داشتم به قفس پرنده ها نگاه می کردم و می گفتم اینارو باید بدیم
برن،زیادی کثیف می کنن،یاد این افتادم که چقدر تو تنهاییامون با هم بودیم و حالا
اونا زیاد شدن و دلشون با هم خوشِ و منم به فکر اینم که کثیف می کنن!!!؛یه لحظه دیدم
چقدر دلم براشون تنگ می شه اگر برن،هر چند برام سخت شده باشه بهشون برسم؛…

به نظرتون این حسا هم توهمه یا واقعیت داره؟

پ.ن. 1: کاش می شد یه جوری به همه فهموند که خیلی وقتا داریم تقلای بیخودی می
کنیم برای فرار از حقیقت .

پ.ن.2 : زندگی فقط با حسای خوبش ارزش داره .

پ.ن.3 : آنکه جای کافی برای دیگران دارد،صمیمانه تر می تواند با دیگران
بخندد،با دیگران بگرید – مارگوت بیکل،احمد شاملو

پ.ن.4 : می خوام کسانی رو که دوسشون دارم،بیشتر دوست داشته باشم،تمام سعیم رو
بکنم و دیگرانی که نمی تونم دوستشون داشته باشم رو بی اهمیت کنم و نذارم لحظات
زندگی خیلی بیهوده تر ،صرفِ فکرای منفی که در نتیجه ی رفتار دیگران در من القا می
شه،بشه .

پ.ن.5 : آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/با دوستان مروت،با دشمنان مدارا



ایمان – وهم – 20 اردی بهشت 89

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی