به نام خداوند مهربان

زمانی که ما بچه بودیم بزرگترهایمان به ما یاد می دادند که برخی حرف ها را نشنویم چه رسد به این که بر زبانشان بیاوریم .این نحوه ی تربیت در کنار خوبی هایش بدی هایی هم داشت . خوبیش از این باب بود که ناخودآگاه با مفهومی به نام «حیا» یا «شرم» آشنا شدیم که البته بسته به افراط و تفریط در این نحوه ی آموزش،آمیخته ی پنهان کاری و ترس از والدین هم می شد- البته عده ای از ما این موهبت را حفظ کردیم و عده ای دیگر به فنایش دادیم- و بدی اش این بود که اگر در سنین بالا پیش را نگرفیتم،هم سن و سالی هایمان دستمان انداختند و نقصانی در وجودمان باقی ماند .

تا اینجای کار این متن اگر خواننده ای داشته باشد احتمالاً متوجه آنچه جزء همین حرف های ناگفتنیست شده و گر هم نشده که همان بهتر که باز هم نشود هرچند که نگارنده بر این اعتقاد است که در این دوره زمانه همه ی بچه ها برای خودشان استادند و بحث سر فنون و شیوه است که خوب بگذریم … .

راستش را بخواهید داشتم کف بریدگی یکی از وبلاگ نویسان را از پست «انسان و دید حیوانی به رابطه ی جنسی» ام می خواندم که برخی مطالب به منظور بازگویی به ذهنم رسید .

سکانس اول

 اسفند سال هشتاد و هشت،کلاس تنظیم خانواده،استاد که از راه می رسد،شروع به زدن حرف هایی که با شنیدنش سرخ و سفید می شدم،می کند،عینهو ببوها!بعدش می پرسد که بدون خجالت هر کسی که صکث داشته دستش را بالا ببرد،الحق و الانصاف بچه ها صداقت به خرج می دهند و دست ها یکی پس از دیگری از گریبان ها برون می آید،کف بر می شوم .

سکانس دوم

همان کلاس،همان جا اما یک روز دیگر .استاد بعد از یک جلسه غیبت سر کلاس حاضر می شود .به دوستان می گوید که رفته بودم برای سفر کاری به چند تا کشور؛یکی از کشورهای نامبرده تایلند است .بچه ها شروع می کنند به خندیدن .بعد به استاد تیکه می ندازن که رفته بودید تایلند و شیطونی و … .استاد هم در جواب می گوید : بابا اینجا که از تایلند،تایلندتره!

سکانس سوم

چند ماه قبل از کلاس با یکی از بچه های باشگاه هم کلام بودم،یک ماهی پیدایش نشد،بدنش به طور غیر عادی نحیف شده بود . شروع کرد به درد و دل که آره با دوست دخترم بهم زدم و این یه ماهی که نبودم تقریباً هر شب با یکی … .

سکانس چهارم

سر کلاس های عقیدتی آموزشی نشسته بودیم که بچه ها به استاد تیکه می انداختند : استاد نمی شه برای زیارت معابد تایلند به ما مرخصی بدن؟بریم یه دستی بهشون بکشیم بیاییم؟

فعلاً فیلم را تمام کنیم و به بحثمان بازگردیم .

اگر در طول تاریخ به خاطر برتری های فیزیکی مردان،زنان چونان برده های جنسی در اختیار مردان قرار می گرفتند و شاید این تاریخ برای جامعه ی ما تا دهه های اخیر هم به درازا کشیده باشد آیا این درست است که امروز زن ها هم عملکردی مشابه آن ها را در پیش گیرند؟اگر در آن زمان مردان برای ارضا شهوتشان بدون در نظر گرفتن احساس و عاطفه ی زنان،زنان متفاوت و متعدد اختیار می کردند و برخوردهای جنسی بی عاطفه با ایشان داشتند آیا حق است که امروز زنان به تلافی آن برخوردها برخیزند که به نظر شخص بنده تنها چیزی که اینجا بدست زنان نمی رسد حقوقشان است و البته همان ابزار بودنشان فقط در ظاهری بزک شده است .

چرا در آلمان آنگلا مرکل صدراعظم می شود و در امریکا هیلاری کلینتون و رایس در قله ی سیاست هایشان قرار می گیرند و در ایران خبری از زنان نمی بینی؟

چه مقصر دست های پنهانی مردان باشد و چه انحراف زنان،هیچ چیزی توجیه گر کوتاهی کردن زنان نمی شود .

چرا در جامعه ی ما آزادی و حضور زنان و حق خواهی هایشان فقط خلاصه ی در بازی با حجاب و پسربازی و خیانت به شوهرهایشان شد؟مگر مردها که چنین می کردند،کارشان درست بود و شما زنان راضی بودید که امروز همان رفتارها را می کنید؟این نحوه ی برخورد چه چیزی برای شما به ارمغان آورد؟چرا باز از طرف دیگر بام افتادید؟غیر از این است که خواسته یا ناخواسته اسیر دست تجارت شدید؟

آن قدر جامعه را شرمگین کردید که برای استخدام زنان بنویسند،خانوم،با ظاهری آراسته،حقوق کم و در جایی دیگر حقوق جدا برای آرایش زنان در نظر بگیرند .آن قدر شما را پایین بیاورند که حق آرایش بگیرید که ملوسکی باشید تا هنر و توانایی هایتان خلاصه ی در جذب جنس مخالف بیمار باشد؟یعنی نهایت حضورتان این است که از خودتان تولید نداشته باشید،اغواگری کنید،این نهایت تخریب شخصیت افراد است که شاید خوشایند بسیار هم گردد که نمی دانند این ها فقط و فقط بساط سواستفاده است تا زن را یک جوری سر جایش بنشاند اما دیدش همان باشد که بود .

چند نفر از شماها آن قدر قوی و قدرتمند شدید که جامعه و حکومت و دولت به شما احساس نیاز کند؟اگر آن ها نخواستند و اجازه ندادند،شما هم در این راه کم کاری کردید،شما هم به حداقل راضی شدید ،شماها قدر خودتان را ندانستید،شما همان زنانی ماندید که فقط توقع جاذبه ی جنسی بودن از ایشان می رود،نشد زیرا که نخواستید .از دری وارد شدند که ضربه خورتان بود .

تنها حرفی که همیشه در میان مردان و زنان گفته ام این است که باید به یکدیگر دید انسانی داشته باشیم،باید با محبت با یکدیگر برخورد کنیم،باید در نبود هم بیش از بودنمان به حقوق هم احترام بگذاریم،باید جو اعتماد را به جامعه ی پر از بی اعتمادی باز گردانیم و الا این راه جز شکست برایمان نخواهد داشت .

پ.ن : خیلی وقت ها آدم ها رو با چیزایی که به ظاهر بهشون می دهند،به زمین می کوبند نه چیزایی که ازشون می گیرند .

در جنگ های مدرن،هواپیماها بر روی مناطق مسکونی به پرواز در می آیند و به جای این که آن ها را بکشند و چهره ی خودشان را به عنوان جنایتکار مخدوش کنند انواع ملزومات زندگی آن مناطق را بر سرشان می ریزند و در این میان نسل های آینده اشان را بیش از حاضر نشانه می روند به عنوان مثال عروسک ها و شکلات های آغشته به مواد میکروبی را در اختیار بچه های حاضر در آن مناطق قرار می دهند یا از عوامل شیمیایی مؤثر بر نسل های آینده اشان استفاده می کنند .در نگاه اول آن هواپیما دارد لطف می کند و کسی در میان قربانیان تصورش را هم نمی کند که می خواهند نابودش کنند و این سؤال دیر به ذهن قربانیان می رسد که  آیا واقعاً قصد هواپیماها از در اختیار قرار دادن آن ها خیرخواهی بوده است؟

2 اردی بهشت 1390

به نام خداوند مهربان

امروز پس از مدت ها فرصتی دست داد تا به وبلاگ برخی دوستان سر زده و نوشته هایشان را بخوانم،در کنار آن ها پست و نظراتی از یک وبلاگ پربیننده که نوشته هایش اغلب پر سر و صداست و البته در میان این سر و صداها برخی خواندنی هم هستند را خواندم که جرقه ای شد تا یکی از دغدغه های همیشگیم را با زبان دیگری بیان کنم .

جامعه ی ایران در طول سالیان دراز گذشته همواره طعم تلخ مردسالاری را چشیده است .آنچه که باعث می شود تا در این جا از لغت جامعه استفاده کنم و در این تلخ کامی زنان و مردان را شریک یکدیگر بدانم،شرایطی است که امروز در گذر از سنت به مدرنیته جامعه ی ما دچار آن شده است .

دختری که در گوشه ی خانه می نشست و نهایت لطف مردان خانواده اش اجازه ی حضور در مدرسه و در نهایت روشن فکری رفتن به دانشگاه بود،آن چنان حضورش را در جامعه پررنگ کرد که چیزی در حدود هفتاد درصد وروری های سالانه ی دانشگاه ها را به خودش اختصاص داد .اگر روزی سن و سالش به پانزده شانزده سالگی می رسید و به او نگاه های چپ چپ می کردند که دارد می ترشد بر سر حق تصمیم گیری و انتخابش ایستاد و خواست که تحصیل کند،همسرش را خودش انتخاب کند .

اما در مسیر حق طلبی انحرافات واضحی شکل گرفت .

کسی به این فکر نمی کند که جامعه ی سالم جامعه ایست که زن و مردش در کنار یکدیگر حضور داشته باشند،چونان گذشته تصور بر این شد که عده ای باشند و عده ای دیگر نباشند یا اگر جنس متفاوت هستند باید سر جایش نشاند یا اگر دست از پا خطا کنیم حقمان را می خورند .شاید مقصر این دید خصمانه خود-اکثر-مردان باشند که در طول زمان،خودشان برای حق دادن به زنان پا پیش نگذاشتند و زنان بودند که حقشان را به هر صورتی که بود گرفتند یعنی جو خصمانه را مردان آرام نکردند،زنان قوی تر شدند و خودشان در جامعه جا برای خودشان باز کردند .

شاید انتظار بیهوده ای باشد که بخواهیم زنان دید مثبتی به عملکرد مردان در قبال حقوقشان داشته باشند اما آیا این اشتباه تاریخی مردان توجیه مناسبیست برای اینکه زنان جامعه ی ما راه افراط در پیش گیرند یا اسیر آنچه که به شخصه دست های پلید و پنهان تجارت پیشه ی مردانه می شناسمشان،شوند؟

سکانس پیش از اول!

یک شنبه ی آخر است و به متأهلین مرخصی می دهند،البته طبق معمول،دیگرانی که خانه هایشان نزدیک است یا می خواهند داخل شهر بروند و چرخی بزنند هم می توانند مرخصی بگیرند .خیلی ها می گیرند،طبق معمول»ر.ک» هم می گیرد،خانه اشان شهرک است و ماشینش را می آورد و داخل پارکینگ شبانه روزی پادگان می گذارد و به قول خودش نهایتاً نیم ساعت تا خانه فاصله دارد!فردا صبح که می آید خیلی بشاش است و دورش را دوستان همیشگی پادگان گرفته اند،من هم با او دوستم و هم صحبت-در پادگان یاد می گیری که با همه دوست باشی،این جزء بهترین آموزش هاست-دارد تعریف می کند : دیروز که می رفتم خانه به دوست دخترم زنگ زدم و گفتم کسی خانه مان نیست و بیا،تا رسیدم خانه دوش گرفتم و حاضر شدم ،آمد و … .بعد از رفتنش با آن یکی تماس گرفتم و یکی دو ساعت بعد رفتم خانه اش و … .

کفمان بریده بود که چقدر ماشالله انرژی دارد،داروخانه دارند و می داند چه کند که شدنی باشد!!!

سکانس اول

شب دوم اردو،در کنار سفره ی شام،بچه ها سر به سر سید که حافظ قرآن و مشهدیست می گذارند و می گویند تو که می خواهی بعد از سربازی ازدواج کنی،معیارهایت برای ازدواج چیست!می گوید : خانه دار،خانواده دار،چادری،بدون پوشیه و دیپلم بیشتر نداشته باشد .تعجب می کنم و ازو می پرسم جداً ؟ می گوید : آره ،می گم حالا واس چی می خواهی ازدواج کنی اصلاً،می گوید سنت پیامبر است،می گویم : خوب از لحاظ اجتماعی چه هدفی داری،می گوید : برای تکمیل شدن .

سکانس دوم

روز سوم اردو،من و «ف» و «ج» داخل چادر نشسته ایم .»ف» از شب گذشته چند بار به من گفت که تو معیارهایت چیست و هربار طفره رفتم .گفتم جدی می گویی؟گفت : آره،بگو ،برایش گفتم .»ف» هم معیارهایی مشابه من دارد اما حرفش این است که چرا ازدواج کنم در حال حاضر؟و یک تیکه ی کلام را با خنده چند بار تکرار می کند : خونه مجردی،ماشین و … .

سکانس سوم

از تجربه های عشقیمان می گوییم،من شکست خورده ی این راهم و همگی با تعجب به من نگاه می کنند،»ج»هم یک بار خورده و به من می گوید،من جای تو بودم بیخیال ازدواج و عشق و عاشقی می شدم و می زدم تو کار …،همون جوری که خودش زده بود تو کارش .»ف» اما شکست نخورده! و می گوید اگر روزی چنین بلایی سرم بیاید،خونه ی مجردی و ماشین و … .

سکانس چهارم

«ج» در میان صحبت هایش حرفی در مورد دوستان دختر هم دانشگاهیش-دوست اجتماعی-می زند که تعجب می کنم و می پرسم : تو مگه به دوستای اجتماعیت هم دید جنسی داری؟با تعجب بیشتری بهم نگاه می کنه!!!و بعدش می گه بابا تو سرد مزاجی،همه که مثل تو نمی تونند .

سکانس پنجم

با دوستم نشسته ایم که گوشیش زنگ می خورد،اسم دختری که زنگ زده را می گوید و بر می دارد و کمی با هم صحبت می کنند و بعد می گوید : همون دخترست که بهت گفتم اولین بار که دیدمش اومد خونمون و بعدش با هم صکث کردیم و آمارش رو داشتم که با ده نفر دیگه هم بوده و بعد از صکث بهم گفت،فلانی خوشحالم که تو اولین نفر بودی و منم برگشتم بهش گفتم آره آمارت رو دارم و بعدش دختره گفته : اونارو فقط می رفتم خونشون!و در آخر هم به دوستم گفته : ما فقط Social friend هستیم و بهش گفتم تو با همه ی Social friend هات صکث می کنی؟

سکانس ششم

امشب با مامان و داداشم داریم توی خیابان شلوغ راه می ریم-من از شلوغی و مخصوصاً این خیابان اصلی بدم می آید-دو زن میانسال آرایش کرده جلوی ما راه می روند،مردی از مقابلشان در حال نزدیک شدن است،در یکی دو قدمی،دستش را به سرش می زند و با تعجب به زن ها خیره می شود و می گوید : وااااای،زن ها با تعجب به او نگاه می کنند و مرد که موهای سفید سرش از موهای مشکی بیشتر شده اند در حالت خیره با ادا می خندد .تمام بدنم شل می شود و از اینکه زنده ام حالم بد می شود و با بهانه گیری از مامان این ها جدا می شوم و به خانه باز می گردم و شروع به نوشتن این متن می کنم .

واقعاً مانده ام که چرا همه چیز جامعه ی ما خلاصه شده در روابط جنسیست،همه چیز مرده و این یکی هر روز قوی تر از دیروز می شود،مشتی دیوانه ی جنسی سلامت خانواده ها را به نابودی کشانده اند و هیچ دختر و پسر و مرد و زنی را نمی توانی با اطمینان ایمن از این خطرها بدانی .

شاید برای من درکش سخت است اما هنوز که هنوز است همچون چندین سال گذشته بر این اعتقادم که رابطه ی جنسی با کسی که احساس و تعهدی به او نداری هیچ تفاوتی با شهوترانی غریزی حیوانات ندارد و به واقع حس چندش به من دست می دهد که کسی را لمس کنم که دوستش نمی دارم که عاشقش نیستم که کلام و توانم مرا عاجز و مجبور به لمس فیزیکیش نکرده باشد .شهوت گونه ای انسانی هم دارد،حیوان نباشیم .

31 فروردین 1390

به نام خداوند مهربان

سه شنبه بود و کلاس های عقیدتی؛ساعت اول دکتر هدایت نیا،آخوند خوش تیپ که بحث هایش حول ولایت فقیه است و در چندین جلسه ی گذشته نتوانسته کسی را حول آن موضوع راضی کند .بچه ها ازو می خواهند تا پیرامون ازدواج صحبت کند،او استقبال می کند زیرا که حقوق خوانده و به قول خودش نزدیک به پانزده سال است که مشاوره ی خانواده می کند .وقتی شروع به بحث می کند،برخلاف بحث موکول شده به او،به نظرم آگاه به مسائل روز و با علم و دانش می رسد .

نکات جالب توجه در صحبت هایش،اعتقاد به وضع نامناسب جامعه از لحاظ جنسی-معمولاً کسی نمی پذیرد-و مقصر دانستن حکومت در صدر مقصرین،دادن آماری نزدیک به واقعیت از طلاق و علل آن از جمله اینکه تعداد ثبت شده ی طلاق چیزی در حدود بیست درصد از ازدواج هاست و برشمردن علت جنسی برای  بالای هفتاد و پنج درصد طلاق ها،بود .

بحث حول اینکه چرا سن ازدواج رفته بالا و توقعات شکل گرفت و به مسائل و مشکلات و عدم آموزش های جنسی کشید .

در این میان یک نظر ایده آل گرایانه از جانب یکی از بچه ها که در جلسات پیش نیز سطح بالای تفکرش را به رخ می کشید مطرح شد و آن تعریف دیدی فراتر از دید جنسی به جنس موافق و مخالف بود،یعنی پیش از آنکه به یک زن به دید جنس مخالف برانگیزنده ی شهوت بنگریم،به دید یک انسان نگاه کنیم و این دید را در تمامی ارتباطاتمان گسترش دهیم .

در مقابل دیدگاه واقع گرایانه ی استاد مطرح شد که متناسب با جامعه بود و می گفت : نمی شود در مقابل جنس مخالف قرار گرفت و به او دید شهوانی با دز کم و زیادش نداشت و باید پاکدامنی پیشه کرد .

راستش را بخواهید به هر دوی مسائل تا آنجا که عقلم می رسیده فکر کرده ام،اولی را دوست دارم و دومی را پذیرفته ام اما تمام تلاشم همیشه بر آن بوده که دیدگاه اول را رها نکرده ام و البته در این راه تا حدی مغضوب هم جنسان خودم هم قرار گرفته ام .

هدفم از مطرح کردن این بحث،بررسی چند نمونه از آنچه در دوران پادگان توسط دوستان تعریف می شد و امروز با دیدن موردی در خیابان تحریک به نوشتنش شدم،است که در بخش دوم به آن خواهم پرداخت .

می توانید درخواست گذرواژه و همچنین نظرات خصوصي خود را در این صفحه بیان كنيد .

دسته بندی موضوعی